سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

گشت و گذار بهاري سپهر و هستي

اين روزا به هرچي نگاه مي كني طراوت و لطافت بچه ها روتوذهن مجسم مي كنه... ازآب وسبزه و گل و درخت بگير تا كوه و خارو سنگ... همه چيز بوي بهارو تازگي مي ده و بيهوده نيست كه من عاشق اين فصل و زيباييهاشم جمعه گذشته خانواده دوست داشتني ما يعني بابا و من و سپهر و هستي به اطراف شهررفتيم تا وجودمون رو ازاين همگي طراوت وپاكي سرشاركنيم... شمااينقدر غرق بازي و شادي بودين كه يه عكس رو به دوربين نداريد و حتي  فريادهاي مكرربابا هم توجهتون رو جلب نمي كرد بقيه عكسها رو در ادامه مطلب ببينيد... صبح ها هم كه مامان و بابا خونه نيستن شما دوتا فرشته نازنين در پيلوت خوش مي گذرونيد و سرگرميد...عكسهاي خاله سعيده كه وقتي سركار بودم برا...
21 ارديبهشت 1395

صداي پاي تو...

تواتاق، روی تختم استراحت میکردم ... صدای پاهای کوچولوت رومی شنیدم که بیدارشدی و مستقیم رفتی آشپزخونه ودنبالم گشتی ... بعدچنددقیقه وقتی دیدم صدایی نمیاداینباراین من بودم که بدنبالت گشتم ... وتورو روتخت داداش تو یه خواب معصومانه پیداکردم ... پ.ن: تصوير يه بعدازظهر كه ازسر كار برگشتم... بااين توضيح كه بابا و داداش سپهر هم خونه نبودن و تو فرشته معصوم بعداينكه فكر كردي كسي خونه نيست برگشتي واين بار روتخت داداش سپهر خوابت برده ...
13 ارديبهشت 1395

ارديبهشت، ماه بهشتي ... ماه تولد تو...

هستي نازنينم! امروز روز تولد تو و ازبهترين روزهاي زندگي من و باباست...  تولدت مبارك  هيچكس نيست كه ندونه ازهمون لحظه كه تو رو دروجودم حس كردم و هستي صدات كردم تا همين دوسال قشنگ و رويايي كه باما زندگي مي كني هرلحظه ازبه يادآوردن نعمت خدايي و هديه آسماني وجود نازنينت، هزاران بار خدارو شكر كردم و ازعمق وجودم شادي رو تجربه كردم... هستي من! همه ي زندگي من! آرزوي برآورده شده ي من! بند بند وجودم با وجودت گره خورده و تصور صورت زيبا و خندونت با اون زبرو زرنگيهاي خاص و نمك ريختنهاي منحصر بفرد و اون دل مهربونت بهم هرلحظه احساس خوشبختي مي ده... عاشق خانواده ي گرم و پرعاطفه و دوست داشتنيم هستم  گل مامان! برات ازخدا سبد سبد...
4 ارديبهشت 1395

چند تاعكس و كلي خاطره از سفر به دزفول

نمايي ازنخلهاي زيباي پايگاه... پارك پايگاه ، پدر و پسر براي ديدن بقيه عكسها،ادامه مطلب رو ببينيد باباجون و هستي در پارك... (عكسي كه برام پراز مفهومه ... منو مي بره به سالها پيش و كودكي خودم و جووني بابا تو همين پارك) هستي كوچولو در پارك... گل زيباي شاه پسند يادگاري از روزهاي كودكي مامان ... گلهاي بهاري تو دستاي كوچيك آقا سپهر مامان و سپهر- رودخانه دزفول هستي كوچولو براي قايق سواري آماده شده - خودش رو تو جليقه نجات تماشا مي كنه نمايي از ورودي تپه تيمسار - نمادي از گذشته و خاطرات مامان اين هم نماي ديگه اي از گلهاي زيباي كاغذي - تپه تيمسار نمايي از سد باعظمت و تح...
22 فروردين 1395

شروع بهاري سال 95

ني ني وبلاگيهاي عزيز! سال نو مبارك اين اولين مطلب مامان درسال جديده و باتمام وجود اميدوارم سال 95 پراز اتفاقاي شيرين و قشنگ و به يادموندني براي من و همه ني ني وبلاگيها واينجا پراز مطالب شادو خاطره هاي خوش باشه ... دليل اولين شادي شروع هرسال، براي من و فرشته هام  بودنمون كنارهمديگه س كه واقعا شادي قشنگ و آرامبخشيه... سپهركوچولوي قشنگم مدام تكرار ميكنه كه مامان چندروز مرخصي هستي و انگشتاي كوچيكشو بالامياره و شروع به شمردن مي كنه و وقتي بهش ميگم كه تعدادروزهاي باهم بودنمون ازانگشتاي دستش بيشتره و بايد ازپاهاش كمك بگيره باخوشحالي فرياد ميزنه و دستاشو به هم مي كوبه و اونوقته كه مامان شادترين آدم روي زمين ميشه... بعدهم ك...
21 فروردين 1395

دلنوشته ي مامان...

ديروز بعدازمدتها فرصتي دست داد تا مطالب قديمي وبلاگ رو مرور كنم ... و هنوز تو حال و هواي ديروز و خاطرات قشنگ اين چند ساله ام... وقتي سپهركوچولوي دوست داشتنيم خيلي كوچيك بود و نوشتن تو اين وبلاگ هم شده بودوسيله اي براي كم كردن دلتنگي هاي من... همونروزها دوستي مي گفت نوشتن لحظات زندگي پسرت ايده ي خوبيه، چون بزودي بيشتر جزييات رو فراموش مي كني و بعدمرور اين لحظات ثبت شده براي خودت و او لذتبخشه... ومن ديروز به اين حرف رسيدم... ديدن عكسها، مرور خاطرات، خوندن اولينها... واي كه چقدر لذتبخش بود  و ازاينكه دراينمدت كه فرشته هام دوتاشدن بدليل مشغله ، نتونستم لحظه هاي بيشتري از جزييات و اولينهاشون روثبت كنم حسرت بردم...  ازاينها كه بگذريم...
27 بهمن 1394

مامان و جوجه هاش

سپهر و هستي نازنينم! مامان باتمام وجودش ممنون وجودشماست... ازشما عشق و انرژي مي گيرم... ازشما درس مي گيرم... ازشما آرامش و اعتمادبنفس مي گيرم ... ازشما هستي و وجود مي گيرم...  باشما به كودكي برمي گردم ... به روزهايي كه سرمست ازعطر بهارنارنج و بي خيال از هر طرح و برنامه و حساب و كتابي ،تمام روز به قايم شدن لابلاي موردها، دنبال كردن پروانه ها، تلاش بي حاصل براي بالارفتن ازدرخت زردآلو، چشم دوختن به برگهاي چندرنگ اكاليپتوس، دويدن و خنديدن هاي بي دليل و ... مي گذشت... خلاصه كنم ... كودكان من ، باشما لحظه به لحظه ي زندگي رو نفس مي كشم ... و مشامم ازبوي آشناي بهارنارنج، همچنان پر ميشه ... نمي دونيد چقدر ازمراسم مشتركي كه باهم داري...
20 دی 1394

هستي كوچولو چطوري حرف ميزنه

هستي نازنينم! اين روزا باسرعت زياد داري به جمع سخن گويان مي پيوندي... زبون بازكردنت مبارك باشه عزيزم...  توواقعا دلنشين حرف مي زني و سعي مي كني جملاتو كامل بيان كني و ماهمه محو حرف زدنت مي شيم...  هستي زيباي من! از داشتنت بي نهايت خوشحال و سپاسگزاريم ... درست مثل داداش سپهر، اونقدر سريع  جا تو تو خونه بازكردي كه باتمام وجود، مدام باخودمون تكرار مي كنيم كه بي توزندگي چطور مي گذشت ... چندتاازكلمه هاي قشنگتو اينجابه يادگار مي نويسم... دبر (سپهر)-- بخولم(بخورم) -- مي تسم (مي ترسم) -- دوجه (گوجه) -- دوتون (زيتون) -- ناماخوام (نمي خوام) پوش ( بپوش) -- شاوال (شلوار) -- مامان جوني، باباجوني -- تاب تاب (ت...
16 دی 1394

ماجراي كلاس موسيقي رفتن هاي آقاسپهر...

پسركوچولوي طنازم... نزديك يك ترمه كه باهم به كلاس موسيقي كودكان مي ريم، باطبلك شروع كرديم و حالا به بلز رسيديم... به زودي عكسهايي ازدفترت و شعرات تووبلاگ ميذارم تاخاطرات اين دوره رو هم باهم دروبلاگمون حفظ كنيم... در اولين جلسه ،توزيادپذيرش كلاس رو نداشتي طوريكه ازمن جدانمي شدي و همين باعث شد تا "برچسب"* نگيري... والبته اين تنبيه واقعا موثر افتاد وبطرز محسوسي رفتارت ازجلسه بعد تغيير كرد و به كلاس متعهدتر شدي... يك ساعتي كه دركلاس هستيم اوقات شاد و خوبيه و من ازاينكه تو به اين بهانه درجمع بچه هاي همسنت هستي و فضاي شادي دركنارشون داري خوشحالم، البته گاهي اوقات هم اظهار بي حوصلگي مي كني و براي انجام تمريناتت توخونه كمي باهم مش...
10 شهريور 1394