سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

توجه! توجه! عكسهاي جشن سپهر و هستي رسيد

بالاخره بعداز گذشت نزديك يك ماه ازاون اتفاق قشنگ، همتي كردم تا عكسهاي سالروز قشنگترين اتفاق زندگي مشترك من و بابارو در وبلاگ بگذارم ... امسال بخاطر مشغله زياد تولد دوتافرشته دوست داشتنيمو دريك روز برگزار كردم... اون هم باتمام عشق و ذوقم... وآرزوم اينه كه اين عشق و ذوق رو به بچه هام ،همسرم و مهمونام منتقل كرده باشم... امسال  تو جشن قشنگ شما ،مادربزرگ من،مادرجون، باباجون، مامان جون، دايي بابا و خانواده ش، عمورضا بدون خانواده ي دوست داشتنيش، عمه زهره و عمو علي باخانواده هاشون،خاله ها و دايي اومده بودن تا همگي بهتون بگيم كه "سپهر و  هستي شما براي ما مهمترين و عزيزترين هستين" كيكي كه به سفارش آقاسپهر قرمز بود... ...
24 مرداد 1394

ماه تولد تو...

پسركوچولوي طنازم! تو ماه تولدت هستيم و من ازاين موضوع مثل هميشه هيجانزده و خوشحالم... ديشب بعدازخوابوندن شمادوتا كوچولوي دوست داشتني، وقتي فرصتي پيداكردم تا به كارهاي شخصيم رسيدگي كنم ازتصوراينكه دوفرشته ي زيباروي من تواتاقشون در آرامش كامل خوابيدن، درونم غرق شادي شد وقلبم خنديد و بي اختيار گفتم خدايا شكرت كه من مامانم...   هربار كه قهقهه و خنده هاي رها و مستانه تون رو مي شنوم، باتمام وجودم ازخدامي خوام كه كه همواره درزندگيتون آرامش داشته باشيد و لحظه هاتون رو به شادي و خنده بگذرونيد و احساس خوشبختي كنيد ... شايد بي دليل نباشه كه هربار كه برنامه خندوانه شروع ميشه باشما پاي برنامه مي شينم كه دركنار هم تمرين خنده و شادبودن كن...
2 تير 1394

عكسهاي جديد كوچولوهاي دوست داشتني

سه تا عزيز مامان يه پسر شاد و بانمك...  يه دختركوچولوي كنجكاو...وكدبانو      هستي كوچولوي گوجه آلود! سپهرجون غرق تماشاي سي دي هاي خاله ستاره من عاشق اين توپم، ازديدنش اينجوري به وجد ميام ...اما داداشم اجازه نميده باهاش بازي كنم آقاسپهر وارد مي شود...   دختر كوچولوي پيازچه خور! بعضي وقتا هم خودمو مي گيرم   اما من هميشه شادمو و عكس خراب كن !  ...
27 فروردين 1394

يه جمله كه دوست دارم براي هميشه ثبتش كنم...

  سپهر خوبم! هستي نازنينم! درسته كه بعضي وقتا شبا موقع خواب كه شما دوتا ،تازه انگار يادبازيگوشي كردنتون ميافتيد مامان يه كم غرغر  مي كنه ولي واقعيت اينه كه يكي ازلذت بخش ترين لحظه هاي شبانه روز مامان وقتيه كه شمادوتا هلوي خوشمزه و خوردني دور و برش مي خوابيد و با همه ي بازيگوشيهاي شيرينتون بالاخره ازحال ميريد و چنددقيقه بعداينقدر خواب نازتون عميق مي شه كه انگار نه انگار چندلحظه قبل توخونه ولوله بوده... سپهر كوچولوي نازنينم ديشب موقع خواب گفتي : انگشتاتو تو انگشتام قفل كردم تا ديگه فردا سركار نري... بوسيدمت و محكم فشارت دادم و گفتم فردا جمله تو تو وبلاگت مي نويسم...پرسيدي : تو كامپيوتر؟ گفتم آره عشقم...  بابا ح...
17 اسفند 1393

سال 1393...

باهركي صحبت مي كنم بانظرمن موافقه كه ... امسال خيلي زودگذشت...وقتي مطالب قبل وبلاگ روميخوندم وبه مطالب پاياني سال 92 رسيدم ازاين كوتاهي مسير تعجب كردم... باورم نمي شه كه سپهركوچولوي دوست داشتني من نزديك 4سال و هستي خانوم بامزه و نازنازيم نزديك يك سالشه... حتي باورم نمي شه كه 8ماهه كه به خونه ي جديدمون نقل مكان كرديم... و يااينكه بزودي يك رقم ديگه به سن و سال من و باباحميد اضافه مي شه... سال 93 رو دوست داشتم... البته هنوز تموم نشده ... اما شروع قشنگش بااومدن هستي به خونه ي گرممون بود... گرچه تغييرناگهاني فضاي خونه من و بابا حميدرو بايه چالش عجيب روبرو كرده بود طوري كه واقعا فكر مي كرديم نمي شه اوضاع رو به قبل برگردوند، نگراني...
28 بهمن 1393

خبري از زمستون نيست...

پسرخوبم! دخترگلم ! امروز يه روز نه چندان سرد تو دل زمستونه... امسال زمستون شبيه زمستونهاي سالهاي قبل نيست، هوازياد سردنشده و ازبرف هم خبري نيست ... تواين اوضاع درهم و برهم روزگار كه انگار هيچي سرجاش نيست، وقتي طبيعت هم زمستون و تابستونشو باهم قاطي مي كنه ... ادم به خودش ميلرزه... ميدونم كه ماادمها هميشه در حال غرزدنيم... وقتي سرده ازسرما و وقتي گرمه ازگرما ميناليم وقتي ميباره ازخيس شدن نگرانيم و نميباره از خشك شدن...اماهرچي كه هست اينو مطمينم كه ته دل غرغروي تك تكمون براي زمستون هاي پرسوز كودكي تنگ شده...   وقتي دستاي كوچيك و لطيفمون ازسرماترك ميخورد  اما ماازبخاري كه ازدهانمون خارج ميشد ،از دنبال ك...
23 دی 1393

مادر که می شوی...

مادر که میشوی ... تمام زندگیت میشود پر از التماس و خواهش از خـــــدا برای عاقبت بخیر شدن فرزندت ... مادر که میشوی ... بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح بچه ات ... مادر که میشوی ... بیشتر فکر میکنی به مادرت ، مادر بزرگت و مادر مادربزرگت و اینکه انها چه سختی هایی کشیده اند و چه آرزوهایی داشته اند...  مادر که میشوی ... غم ، اندوه و شادی هم رنگ دیگری میگیرند و همه اینها گره میخورد به حال فرزندت ... مادر که میشوی ... کوه های عالم بر سرت خراب میشود ، وقتی نیش سوزنی به پای فرزندت میرود ...  مادر که میشوی ...صبور میشوی و با حوصله ، انگار نه انگار تا همین...
20 آذر 1393

عكسهاي داغ از سوژه هاي داغ

اينقدر فواصل به روز كردن وبلاگ طولاني شده كه فكر ميكنم قبل از هرچيز بايد به دوستان و هواداران وبلاگ سلام كنم... البته بهم حق بدين كه باوجود دوتا جوجه ي قد و نيم قد تاهمين حدهم ،خيلي هنرمندم!!! جونم براتون بگه كه فكرميكنم ديگه كسي ازآشنايان نمونده كه ندونه من عاشق ماه ارديبهشتم...حال و هواي ارديبهشت، لطافت زمين و آسمون ،طراوات برگ و گل و سبزه و سنگ... اصن همه چيز تواين ماه دل انگيزه و همه ي اينها منو عاشق ميكنه ... حالا تصورشو كنيد كه توچنين ماهي كه من حتي بي بهانه عاشقم، خدايكي ازفرشته هاي ظريف و لطيف و كوچولوشو ميون دستاي من امانت بسپره ... آخ كه ديگه چه بهانه ي بزرگي براي عاشقي پيداميشه ... همه ي اينهارو گفتم كه بگم امسال ارديب...
8 آذر 1393