سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

هي يادم ميره بگم...

مي خوام ازهمين جا سال نو رو به همه عزيزان و دوستان تبريك بگم و از صميم قلبم براتون لحظه هاي آرام، شاد و همراه باسلامتي و موفقيت آرزو كنم...   سپهر هم در سال جديد ميخواد به مامان و بابا قول بده كه... نه عزيزم! لازم نيست هيچ قولي بهمون بدي توهمه جوره براي ما عزيزي و عاشق تو و همه كارهاتيم   ...
26 اسفند 1391

اوضاع احوال مامان قبل از عيد...

  سلام به همگي... اين روزا بوي بهار همه جا حس مي شه... تو خونه ها،تو خيابونا،مغازه ها، و لابلاي ازدحام جمعيت صداي جيك جيك جوجه هاي رنگي تو كيسه نايلوني يه رهگذر كه قلبتو پراز غصه مي كنه، بالا و پايين پريدن ماهي هاي قرمز تولگنهاي آب جلوي درمغازه ها ،سبزه هاي تر و تازه و هفت سينهاي آماده ساخت كشورچين!!! ...ديدن دست فروشا كه گاهي تعدادشون از رهگذرا بيشتره ،وصداي فريادشون كه جنسشون رو به قيمت نصف مغازه مي فروشن ،حراجيها، چونه زدنا، بوي اسفندكه تو بازارمي پيچه و تورو به روزاي كودكي ميبره... درختهايي كه حالا يواش يواش پابه پاي اين شور و هيجان،سبز ميشن و آماده پذيرايي از زندگي...پياده روي بي رمق ابرها تواين آسمون دودگرفته- كه...
14 اسفند 1391

تاحالا... (چندتا توصيه از آقاسپهر!!!)

چندتاتوصيه براي دوستام دارم...   چندتاتوصيه براي دوستام دارم... تاحالا...   اداي مامانو درآوردين...   مامانو كم محل كردين...   به مامان چشم غره رفتين...   بامامان پرده بازي كردين...   مامانو دست انداختين...   اصن تاحالابامامان قهر كردين... هيچي... خواستم بگم جواب ميده... ...
14 اسفند 1391

سپهرجون و پسرخاله پارساي عزيزش

اينم عكسهاي سپهرجون و پسرخاله ش كه قراره تاهميشه براي هم دوستاي خوبي باشن و يار و ياور همديگه شن... درحال حاضر هم كه اصن باهم لج نمي كنيم و روابطمون خيلي عاليه... واين من نبودم كه ديشب بخاطر اينكه مامان جون پارساروبغل كرد باكله رفتم توصورتش و ويه چك محكم به گوشش نواختم... اينم عكسهاي سپهرجون و پسرخاله ش كه قراره تاهميشه براي هم دوستاي خوبي باشن و يار و ياور همديگه شن... درحال حاضر هم كه اصن باهم لج نمي كنيم و روابطمون خيلي عاليه... واين من نبودم كه ديشب بخاطر اينكه مامان جون پارساروبغل كرد باكله رفتم توصورتش و ويه چك محكم به گوشش نواختم...         ... ...
2 اسفند 1391

آشنايي باسپهرجون(عكس)

اگه بخوام آقاسپهروبهتون معرفي كنم بهتره بگم كه يه پسرباانرژي و شاده كه خيلي دلش ميخواد اداي بزرگترهارودربياره و پاتوكفش بزرگترها كنه،اگه عكس بالامتقاعدتون نكرده ميتونيداين توصيفهارو تو عكساي بعدي دنبال كنيد...     اگه بخوام آقاسپهروبهتون معرفي كنم بهتره بگم كه يه پسرباانرژي و شاده كه خيلي دلش ميخواد اداي بزرگترهارودربياره و پاتوكفش بزرگترها كنه،اگه عكس بالامتقاعدتون نكرده ميتونيداين توصيفهارو تو عكساي بعدي دنبال كنيد...  آقاسپهردنيارواززاويه تازه اي مي بينه...   آقاسپهردرحال كشف تازه...   آقاسپهردرحال كش رفتن ازپسرخاله...   آقاسپهر در حال تفكربراي نوشتن يه مقاله ي علمي ...
2 اسفند 1391

اثاث كشي ... واي كه چه لذتبخشه!!!

اين روزا كه گذشت مامان و بابا اثاث كشي داشتن و حسابي مشغول بودن... بگذريم كه اونقدر سرشون شلوغ بود كه بعضي وقتا حسابي ازمن غافل ميشدن ... شكايتي ندارم موضوع صحبت من بيشتردرباره جنبه دوست داشتني و لذتبخش اثاث كشيه... وقتي كه همه چيز به هم ريخته بود... همه وسايل وسط خونه بود ...و من بدون نيازبه كمك ديگران!!! ،پابلندي واستعانت ازهروسيله ي "قدبلند كن!"... به همه چيز دسترسي داشتم و تادلم ميخواست وبدون شنيدن جيغ هاي بنفش و حتي بدون شنيدن كلمات "نكن"،"دست نزن" ،"برندار" و...   باآسودگي خاطر به همه چيز دست ميزدم البته در ابتدا موضوعي كه خيلي فكرمنو به خودش مشغول كرده بود اين بود كه اثاثا كجا ميرن!!! مدام ا...
24 بهمن 1391

مهارتها وپيشرفتهاي سپهرجون

  خودتون مي دونيد كه نميشه روكارهايي كه بچه ها انجام ميدن اسم مهارت گذاشت وشايد اطلاق اين كلمه به كارهاي سپهرجون،رنگ وبوي طنزداشته باشه اما هرچي كه هست همه تون يالااقل اون دسته ازدوستان كه بچه دارن وصدالبته ماماناي عزيز،حرف منوبيشتردرك ميكنن كه به ازاي هركاركوچيك وپيشرفتي كه دررفتار و گفتاربچه ايجادميشه انگار بزرگترين وبهترين هديه رودريافت كرده باشيم... وتمام وجودمون ازشوق پرميشه... ايناروگفتم تابااين مقدمه، برسم به گزارشي اندراحوالات پيشرفت آقاسپهرواينكه بدونيدروزانه باهرپيشرفتش انگار زندگي براي من ازنوشروع ميشه... براي همين بهش ميگم : سپهر... يه دنيا زندگي...     خودتون مي دونيد كه نميشه روكارهايي كه بچه ...
1 بهمن 1391

سلام به همه ي دوستان خوبم

امروز اولين روزيه كه باسپهرم به دنياي ني ني وبلاگ اومدم... هم خوشحالم و هم هيجانزده... وشايدهمين باعث شده كه نوشتن ازيادم بره ... مامان سپهركوچولو شاغله ومجبوره 8ساعت ازفرشته ي ناز و كوچيكش دورباشه...اين دوري هم پرازدلتنگيه وهم نگراني... ميدونم كه تواين مورد،همدردهاي زيادي دارم...مامانايي كه منو درك ميكنن... درست دي ماه سال گذشته بودكه بعدازگذروندن مرخصيم ،سركارم برگشتم اماهنوزنتونستم بانگرانيها و احساس گناهم كناربيام...هنوزباهراتفاق كوچيكي خودمو سرزنش ميكنم... مثلا همين ديروز كه پاي كوچيك وبامزه ش بريده بود و درنبودمامان كلي گريه كرده بود... هنوزم كه يادم مياد گريه م ميگيره راستي!دوستان گلم اگه شماهم شرايط منو داريد بهم بگيدكه آي...
26 دی 1391