مهارتها وپيشرفتهاي سپهرجون
خودتون مي دونيد كه نميشه روكارهايي كه بچه ها انجام ميدن اسم مهارت گذاشت وشايد اطلاق اين كلمه به كارهاي سپهرجون،رنگ وبوي طنزداشته باشه
اما هرچي كه هست همه تون يالااقل اون دسته ازدوستان كه بچه دارن وصدالبته ماماناي عزيز،حرف منوبيشتردرك ميكنن كه به ازاي هركاركوچيك وپيشرفتي كه دررفتار و گفتاربچه ايجادميشه انگار بزرگترين وبهترين هديه رودريافت كرده باشيم... وتمام وجودمون ازشوق پرميشه...
ايناروگفتم تابااين مقدمه، برسم به گزارشي اندراحوالات پيشرفت آقاسپهرواينكه بدونيدروزانه باهرپيشرفتش انگار زندگي براي من ازنوشروع ميشه... براي همين بهش ميگم : سپهر... يه دنيا زندگي...
خودتون مي دونيد كه نميشه روكارهايي كه بچه ها انجام ميدن اسم مهارت گذاشت وشايد اطلاق اين كلمه به كارهاي سپهرجون،رنگ وبوي طنزداشته باشه
اما هرچي كه هست همه تون يالااقل اون دسته ازدوستان كه بچه دارن وصدالبته ماماناي عزيز،حرف منوبيشتردرك ميكنن كه به ازاي هركاركوچيك وپيشرفتي كه دررفتار و گفتاربچه ايجادميشه انگار بزرگترين وبهترين هديه رودريافت كرده باشيم... وتمام وجودمون ازشوق پرميشه...
ايناروگفتم تابااين مقدمه، برسم به گزارشي اندراحوالات پيشرفت آقاسپهرواينكه بدونيدروزانه باهرپيشرفتش انگار زندگي براي من ازنوشروع ميشه... براي همين بهش ميگم : سپهر... يه دنيا زندگي...
سپهرجونم به كارهايي كه من بطورروزانه انجام ميدم علاقه نشون ميده و بطورجدي تقليدشون مي كنه ،ازجارو و اتو زدن گرفته تا ظرف شستن و دستمال كشيدن... موقع انجامشون همچي اخماشو توهم ميكنه وجدي ميشه كه من يكي جرات نميكنم طرفش برم...درضمن ديدن صحنه برنج پاك كردنش هم خالي ازلطف نيست والبته به دوستان عزيزي كه بيماري قلبي يا اعصاب ضعيفي دارن توصيه نمي كنم...
سپهرعلاقه داره ازهرچيزي بعنوان گوشي تلفن استفاده كنه(اعم ازكنترل تلويزيون،ليوان،قاشق،دمپايي يا حتي لنگه جوراب بنده) بعدهم چهره شو جدي ميكنه و داد ميزنه "الو... الو" وبه سبك باباجونش ميره به سمت يه اتاق خلوت تا... نميدونم اينجاشو بايد آقايون جواب بدن كه چرا عادت دارن وقتي ميخوان باتلفن صحبت كنن ازجاشون بلندشن وترجيحابرن جايي كه هيچ صدايي نمياد
آقاسپهرقصه ي ما ،به گفتن كلمات جديد و سخت علاقه نشون ميده، واونهارو بطرزجالب تلفظ ميكنه مثلا " د دا دون" بجاي "كتايون ، "هاما" بجاي "هواپيما"، " آگ گ كو" بجاي "آبگرمكن" اونجوري نيگام نكنيد، خب بچه م تلاششو ميكنه ديگه...
كلا ميشينه پاي حرف زدن من و باباجون و لغات جديدرو تكرارميكنه و مي خنده و اونوقته كه من دلم ميخواد درسته بخورمش
ديروزعصرتوآشپزخونه مشغول شام پختن بودم وبرخلاف هميشه ديدم كه آقاسپهرآروم يه جانشسته و صداش درنمياد، نكته جالبش اين بود كه پشتشو به من كرده بود تانبينمش،وهرازگاهي پشت سرشونگاه ميكرد تاببينه من كجام ومنم كه زيرزيركي نگاش ميكردم وكارهاشو ميديم بزورجلوي خنده مو گرفته بودم،بعدآروم آروم بهش نزديك شدم ...امايه دفعه برگشت ومنو ديد ومث دزدي كه سربزنگاه گرفتنش ،بچه م ازجاپريد... حالاحدس بزنيداين اين طفل معصوم چه ميكرد...
اصن ميخوام حدس زدن بقيه داستان روبه عهده ي خودتون بذارم... اينجوري متوجه هم ميشيم كه كياتجربه مشترك دارن...