سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

اين روزها قلب مامان مي خنده...

1396/4/11 10:44
1,497 بازدید
اشتراک گذاری

يه مدته كه وبلاگ جوجه هاي قشنگم رو دير به دير به روز مي كنم...

شايد بخاطر مشغله كاري و يا شايد بخاطر وجود شبكه هاي مجازي موازي مثل اينستاگرام...

اما هرچه كه باشه اينجا براي من مثل يه دفتر خاطرات مي مونه و بهش عادت دارم، براي همينم ، هرجا كه باشم باز براي ثبت خاطره لحظات زيباي زندگيمون به همين جا برمي گردم ...

خب از ارديبهشت زيبا شروع مي كنم، كه براي من زيباترين ماه خداست و از وقتي كه ماه تولد هستي كوچولو شد، زيباييش برام دوچندان شده... تولد هستي كوچولو با دور هم بودن عزيزان و شادي و كادوهاي قشنگ و خوراكيها و شام رنگارنگ مامان، كلي خوش گذشت... هستي كوچولو تا حالا يه جشن تولد تكي نداشته، براي همين كلي از اين جشن غافلگيرانه خوشحال بود... آخه راستش ماماني تا آخرين لحظه هم قصد جشن گرفتن نداشت و همه چيز يكدفعه اتفاق افتاد... اما هميشه تصميمهاي يكدفعه اي ، اتفاقات بامزه تر و زيباتري رو رقم ميزنه...

بقيه عكسها و وقايع در ادامه مطلب ...

بعد از جشن تولد هستي مي رسيم به هفته دوم ارديبهشت كه دوباره يه اولين ديگه اتفاق افتاد... آقا سپهر هميشه دوست داشت دفتر كار مامانو ببينه و فرصتش پيش نمي اومد، تا روز 13 ارديبهشت كه همراه مدرسه شون به پارك ماشين سازي اومد... و بعد هم همراه مامان به دفترش رفت و تابعدازظهر پيش ماماني موند و حسابي به هردوشون خوش گذشت...

تو ماه خرداد يه مسافرت سه نفره داشتيم... از بوكان به تبريز و اسكو و جلفا ... و سفر بسيار خوب و خاطره انگيزي بود، سفرمون فقط هستي جونمو كم داشت كه اون هم به خاطر شرايط سفر، به ناچار همراهمون نيومد. (مامان ماموريت بود و بابا بخاطر دست تنها بودن، فقط مي تونست آقا سپهرو باخودش بياره...) . اين شد كه طولاني ترين فاصله بين من و هستي جون اتفاق افتاد و نزديك يك هفته همو نديديم كه واقعا هردو بي تاب شده بوديم... اما مامان با كلي خوراكيهاي خوشمزه و كادوهاي قشنگ برگشت تا حسابي از دل هستي جونش دربياره

گرچه پيش ازاين هم تبريز زيبا و مدرن، اسكوي سرسبز و جلفاي منحصر بفرد رو ديده بودم ولي اين بار با وجود بابا حميد و سپهر، و به ميزباني يك از بهترين دوستان ، واقعا خوش گذشت...

كندوان زيبا

سراي مشروطه تبريز

كليسا - جلفا

درخت چنار چند هزارساله ي اسكو

و اما ماه تير، ماه تولد پسر زيباي مامان...

ديگه به تموم شدن دوره ارف آقا سپهر و برگزاري كنسرتش نزديك مي شديم... طعم دلچسبي از نگراني، هيجان و شادي داشتم... شايد حس كردم شب دامادي سپهرم هم همين حسو خواهم داشت... بغل

مدام به دوسال پيش بر مي گشتم... به روزي كه تازه ارف رو شروع كرديم... و تو حتي از كنار من تكون نمي خوردي و از رفتن در جمع بچه ها مي ترسيدي... همونجا كنار من شروع كردي به ياد گرفتن... با دستاي كوچكت رو طبلك مي زدي... مارمولكه تو آفتاب     خود را زده بود به خواب    هر پشه اي مي جنبيد    با زبانش مي قاپيد   

يواش يواش از كنارم بلند شدي و در جمع بچه ها نشستي ...اما بااين شرط كه من هم كنارت بشينم... بعد بلز و صداي دلنشينش شروع شد... شاپرك مي پرد بيصدا توي هوا     شايد او آورده خبر از گلها

وقتي فلوت شروع شد انگار هم درس جدي تر شد و هم تو، و علاقه ت هم بيشتر شد... ديگه مي تونستم كمي ازت فاصله بگيرم و بهت نگاه كنم... بااينكه جزءِ بچه هاي كوچك كلاس بودي ، خوب مي زدي و زود راه افتادي و بقول استاد جديدت ريتم در ژنت بود...

کدوم کوه و کمر، بوی تو داره یار

کدوم ماه جلوه ی روی تو داره
همون ماهی که از، قبله زند فریاد
نشون از طاق ابروی تو داره

مجنون نبودم، مجنونم کردی
از شهر خودم، بیرونم کردی
یار، یار، یار

حالا امروز 9 تير 1396 من اين پايين روي صندليهاي سالن نشستم و تو اون بالا، روي سن برام دست تكون مي دي... تو برام فلوت مي زني و من به تو افتخار مي كنم و از صميم قلبم مي خندم ... و مي بالم ... و آرزو مي كنم و آرزو مي كنم و آرزو مي كنم كه تا شكوفائي همه ي استعدادهات از پاننشيني و در راهت ثابت قدم  باشي و بري و بري و به قله ها برسي... پسرم پايان دوره ي ارف و شروع فصل جديدي از زندگيت مبارك

پسندها (4)

نظرات (3)

رویا
13 تیر 96 15:53
برای سپهر و هستی زیبا ، زیباترین ها رو آرزو میکنم . در کنار مامان و بابای مهربونشون .
حامد
14 تیر 96 12:32
خیلیم دوس داشتنی
رضوان
15 تیر 96 0:26
اوخی...تفلدش مبارک...