سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

دلنوشته ي مامان...

سپهر من... يه مدته كه كمتر از تو و شيرين كاريهات مي نويسم نه اينكه شيرين كاريهات كمتر شده باشن كه برعكس بيشتر و دلنشينترم شدن و نه اينكه توجهم به "دنيا دنيا زندگيم" كم شده باشه... همه رو مي بينم، عشق مي كنم و همچنان مشتاق نوشتنم...اما شايد ازفرط انباشتگي حرف ياشايدم مساعدنبودن حال جسمي رشته كلام ازدستم رفته...واين وضعيت اينقدر واضحه كه هركس بهم ميرسه مي پرسه چراديگه از سپهر نمي نويسي... والبته من ازاين سوال هم ناراحت مي شم و هم خوشحال... خوشحال، از اينكه متوجه مي شم كسايي هستن كه لحظه لحظه همراه من، "تو رو زندگي كردن" و ناراحت، ازاينكه چه لحظه هاي قشنگي رو براي ثبت كردن يكي بعداز ديگري دارم ازدست ميدم... لحظه هايي كه اونقدر گران...
20 مهر 1392

خوشمزه ترين آبنبات دنيا

سپهر!پسريكدونه و نازنينم... آبنبات خوش طعمم... برعكس تو كه عاشق آبنبات اونم از نوع آبنباتهاي نعنايي تند مامان جوني و هروقت بهش ميرسي سراغ آبنباتو مي گيري، يادمه كه ازبچگيم آبنبات دوست نداشتم،چون فكرميكردم موندنش تودهنم ،حوصله مو سرميبره و نهايتا -يواشكي و دور ازچشم بزرگترها-باجويدنش كارخودمو راحت ميكردم! حتي الانم حاضربه امتحان كردن هيچ نوعش نيستم اما تو براي من اون آبنبات خوش طعمي هستي كه كنارت بودن، حرف زدن درباره ت ياحتي به يادآوردنت، نه تنها حوصله مو سرنميبره كه دررگهاي وجودم شهدشيرينش، جون تازه ميدوونه و من رو پرازانگيزه و نشاط مي كنه... اي خالق هر قصه من اين من و اين تو بر ساز دلم زخمه بزن اين من و اين تو هر لحظه...
14 مهر 1392

خونه ي مادربزرگ...

پسر خوبم! ديروز بعداز مدتها رفتيم خونه مادربزرگ پير و دوست داشتني مامان...  وديروز بيش از هروقت ديگه اي ديدن در و ديوار اون خونه برام دل انگيز و يادآور خاطره سالهاي دور بود... هيچ وقت به اندازه وقتي كه بصورت خوشرو و تكيده مادربزرگ نگاه مي كنم گذر زمان رو حس نمي كنم... هرلحظه كه مي بينمش به ياد همه ي جملاتي مي افتم كه نويسنده ها و شاعرا و عاشقا درباره قدردونستن لحظات باهم بودن و غم از دست دادن عزيزان و... گفتن و سرودن. مادربزرگ باقامت خميده اما پراز انرژي و شوق اومدن مهمون، مثل دوران جواني مدام  درتب و تاب پذيرايي و تعارفات هميشگيش كه گاهي گوشه هاي طنزي هم توش داره، يك جا بند نميشه ...توخونه ي باصفاش هميشه همه جورخوراكي -مث...
30 شهريور 1392

يه اتفاق خوب... يه خاطره ي به يادماندني

پسردوست داشتني من... ديروز بعد از كلي انتظار...حدود ساعت 7بعدازظهر خاله رضوان خبر داد كه تو آزمون دكتري دانشگاه علامه پذيرفته شده و مامان غرق شادي شد... به خاله و مامان جون زنگ زديم و تو بالهجه و زبون قشنگت بهشون مي گفتي: "تبييك،تبييك" و از خوشحالي مامان تو هم ذوق زده بودي... واقعا به اين خبر نياز داشتم... بي نهايت خوشحالم پسرم... براي خاله رضوان و همه جوونا بهترين آرزوها رو دارم ...
13 شهريور 1392

آرزوي يك دوچرخه...

پسرم!يه چيزي هست كه دلم ميخواد اينجا بنويسم البته نميدونم كاردرستيه يانه اما واقعا اينقدر فكرمو درگير خودش كرده كه نميتونم ازش بگذرم و فكر كردم شايد اگه اينجا مطرحش كنم كسي علاقمند به كمك باشه...برادرخونده ي تو بابت خريد دوچرخه و هزينه درمانش 450 تومان پول لازم داره كه متاسفانه درحال حاضر در توان بابا و مامان نيست كه اين پولو يكجا تامين كنن، وقتي هم ازبنياد پرسيدم گفتن كه نميشه مبلغ رو قسط بندي كرد .فكر كردم شايد اگه مطرحش كنم حتي بصورت قرض كسي بتونه بخشي از اين پولو تامين كنه...الان فصل تابستونه وخيلي دلم ميخواد اونو به آرزوش كه ميدونم غايت آرزوشه برسونم، اين فكر تو اين چندروز و ازوقتي نامه ش به دستم رسيده ذهنمو درگير كرده و دلم ميخو...
31 مرداد 1392

شكرگزاري... آرامش

پسرخوبم! امروز يه روز آرومه ومن خداي مهربونو بابت همه مهربونيها و هواداريهاش بي نهايت شكر مي كنم و بيش از هرچيز بخاطر وجود خدايي تو و باباحميد شكرگزارش هستم... به اين فكر مي كنم كه چقدر اين آرامش قابل ستايشه، همين كه آدم نگراني سلامتي عزيزانشو نداشته باشه براي من از هرچيري آرامبخشتره، نمي گم كه دغدغه هاي ديگه از جمله آينده ي تو رو ندارم اما اينها مال فرداست و تو اين لحظه و اين ساعت هيچ چيزي باعث نگراني و دل آشوبي من نيست و اين چقدر ستودني و لذتبخشه... پسرم! دوست دارم تو هم هميشه شكرگزار داشته ها و نداشته هات باشي و باور داشته باشي كه لذت بردن از لحظه هات، ازهرآرامشي بالاتره... چندسال پيش كتابي به دستم رسيد به اسم راز شكرگز...
31 مرداد 1392

هوا بس ناجوانمردانه ...آلوده ست

امروز صبح وقتي توماشين نشسته بودم و به سمت محل كارم ميومدم فقط به يه چيز فكر ميكردم...تو... بااين هواي بشدت آلوده بدجوري نگران سلامتي توام...درسته كه ميگن بانگراني دردي دوانميشه و بايد ازخدا كمك گرفت و به او سپرد و ... اما معتقدم كه من هم بايد كاري كنم... هرشنبه ساعت 6بعدازظهر،براي اراكيها،شنبه اعتراضي نام گرفته تا لااقل دلخوش كنن كه اوناهم دارن قدمي براي رفع اين آلودگي برميدارن، تصميم دارم باتو كه برام باارزشتريني دراين شنبه هاي اعتراض شركت كنم تالااقل سهم كوچك خودم رو انجام داده باشم و تو هم بدوني و يادبگيري كه براي گرفتن حقت بايد حرف بزني و اهميت ندادن و حساس نبودن به محيط و اجتماعي كه دراون زندگي مي كني نهايتا تو رو هم به گردابي...
28 مرداد 1392

يه كادوي تولد وبلاگي...

پسرمهربون و شيرين زبونم! امروز وقتي بخش نظرات رو چك ميكردم يكي ازخاله هاي خوش ذوق وبلاگيت يه كادوي تولد وبلاگي برات فرستاده بود،ببينش: دستشون درد نكنه،خيلي خوشحالم كردن فداي پسر 2سال و 1ماه و0 روزه ي خودم بشم كه بي نهايت ميخوامش ...
26 مرداد 1392

يه روز از روزاي خدا...

پسرگلم! ديشب يا بهتره بگم امروز سحر يه كم حالت بد شد و حسابي مامان و بابا رو نگران كردي... البته خودت بيشتر ترسيده بودي و مث يه جوجه ي خيس و وحشت زده بهم چسبيده بودي... خيلي وقت بود كه مريض نشده بودي- خداروشكر- براي همين ديدن صحنه لرزيدنت برام عذاب آور و كشنده بود، وانگار خودمم حال همون جوجه وحشت زده رو داشتم و با چسبوندنت به بغل خودم و فشار دادنت آروم ميشدم... الانم همش تو فكرتم تا دوباره به تو برسم... سپهرم! امروز بعداز گذشت روزها ازاون روز بهاري و ابري، مامان دلش به رفتن ابرها روشنه... نميگم ميشه  چيني بندزده رو با نوش يكي كرد اما شايد بقول قديميها هميشه ميشه ازاول شروع كرد مهم برگشتنه... ديدن شعاعهاي نور از لابلاي ابرها، بر...
20 مرداد 1392