دلنوشته ي مامان...
سپهر من... يه مدته كه كمتر از تو و شيرين كاريهات مي نويسم نه اينكه شيرين كاريهات كمتر شده باشن كه برعكس بيشتر و دلنشينترم شدن و نه اينكه توجهم به "دنيا دنيا زندگيم" كم شده باشه... همه رو مي بينم، عشق مي كنم و همچنان مشتاق نوشتنم...اما شايد ازفرط انباشتگي حرف ياشايدم مساعدنبودن حال جسمي رشته كلام ازدستم رفته...واين وضعيت اينقدر واضحه كه هركس بهم ميرسه مي پرسه چراديگه از سپهر نمي نويسي... والبته من ازاين سوال هم ناراحت مي شم و هم خوشحال... خوشحال، از اينكه متوجه مي شم كسايي هستن كه لحظه لحظه همراه من، "تو رو زندگي كردن" و ناراحت، ازاينكه چه لحظه هاي قشنگي رو براي ثبت كردن يكي بعداز ديگري دارم ازدست ميدم... لحظه هايي كه اونقدر گران...