خونه ي مادربزرگ...
پسر خوبم!
ديروز بعداز مدتها رفتيم خونه مادربزرگ پير و دوست داشتني مامان... وديروز بيش از هروقت ديگه اي ديدن در و ديوار اون خونه برام دل انگيز و يادآور خاطره سالهاي دور بود... هيچ وقت به اندازه وقتي كه بصورت خوشرو و تكيده مادربزرگ نگاه مي كنم گذر زمان رو حس نمي كنم... هرلحظه كه مي بينمش به ياد همه ي جملاتي مي افتم كه نويسنده ها و شاعرا و عاشقا درباره قدردونستن لحظات باهم بودن و غم از دست دادن عزيزان و... گفتن و سرودن.
مادربزرگ باقامت خميده اما پراز انرژي و شوق اومدن مهمون، مثل دوران جواني مدام درتب و تاب پذيرايي و تعارفات هميشگيش كه گاهي گوشه هاي طنزي هم توش داره، يك جا بند نميشه ...توخونه ي باصفاش هميشه همه جورخوراكي -مثل روزهاي عيد وشايد هم باقيمانده از روزهاي عيد- پيدا ميشه... تمام سوراخ سنبه هاي يخچال و كابينتها رو جستجو مي كنه كه مبادا چيزخوردني رو از قلم انداخته باشه وبعدحسرت بخوره كه چرااينو يادم رفت ...گاهي وقتا باتموم طعم كهنه گي كه خوراكيهاش داره درست مثل عطشي كه موقع فروخوردن بوي كاهگل بارون زده به مشامت داري،دلت ميخواد همه رو امتحان كني و واي كه توخونه ي مادربزرگ تنهاجاييه كه تعارف نمي كني... نازنميكني... اداواطوار درنمياري... بي شيله پيله مثل خودش،انگار ميدوني كه او همه ي فكرتو پيش از خودت ميخونه...مادربزرگ برام عزيزترين خاطره دوران كودكيه... اوانگار مثل يك دفترخاطرات زنده، تمام خاطراتم رو بامن مرور مي كنه وگاهي وقتا احساس مي كنم كه اگه الان اونقدرهاحسرت دوران كودكي برام آزاردهنده نيست فقط بخاطر داشتن اونه و واي به روزي كه ...
یادم آمد، شوق روزگار کودکی...
مستی بهار کودکی
رنگ گل جمال دیگر درچمن داشت
آسمان جلای دیگر پیش من داشت
شور وحال کودکی برنگردد دریغا
قیل وقال کودکی برنگردد دریغا
به چشم من همه رنگی فریبا بود
دل دور از حسد من شکیبا بود
نه مراسوز سینه بود
نه دلم جای کینه بود
شور وحال کودکی برنگردد دریغا
روز وشب دعای من
بوده باخدای من
کزکرم کند حاجتم روا
آنچه مانده ازعمر من به جا
گیرد وپس دهد به من دمی
مستی کودکانه مرا
شور وحال وکودکی برنگردد دریغا
قیل وقال کودکی برنگردد دریغا