يه اولين ديگه براي تو...
پسر بامزه و دوست داشتني مامان!
عادت داري وقتي مياي تو اتاق خواب، به قاب عكس روي ميز خيره مي شي و بعد بالبخندت كه يه دنيا ذوق توشه بهم نگاه مي كني و مي گي "مامانه"... وبعددرتوضيح عكس مي گي: "مامان لباس خوشگل پوشيده" "مامان تورگذاشته"،"مامان رو موهاش گل داره"... و من قربون صدقه ت ميرم و مي گم مامان عروس شده...
ديشب رفتيم عروسي يكي از اقوام- بااين توضيح كه قبلش بهت گفته بودم كه اونجا قراره يه عروس ببيني و تو كلي ذوق زده بودي...
وقتي كه عروس اومد چشم ازش برنميداشتي، مثل شازده ها روي صندلي نشسته بودي و حسابي خوشحال بودي،دست ميزدي،شعر مي خوندي،اصرار داشتي خودت خوراكيهاتو بخوري،خلاصه بگم؛ يه پارچه آقا شده بودي...
شايدبراي بزرگترها اولينِ بزرگي نباشه،اما من كه دلم ميخواد مث توبچه باشم و بچگي كنم مي دونم كه براي تو ديشب اولينِ بزرگي بود،ديشب براي اولين بار يه عروس ديدي اونم از نزديك نه تو قاب عكس و چقدر دلم ميخواست بدونم تو عمق چشمهاي قشنگ و متفكرت چه فكري ميگذره...