سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

غم زمانه خورم يا فراق يار كشم به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم؟!

كوچولوهاي قشنگم! امروز مامان كمي غمگينه، دليلش هم سردرگمي درباره شما دوتاجوجه هاي رنگيشه... بعداز6ماهي كه پيش هم بوديم و به هم عادت كرديم دوباره بينمون جدايي افتاده و حالا من نگران شرايط روحي شماهام،البته بيشتر سپهر كوچولوي هميشه خندونم كه تازگيها يعني دقيقا تويك ماهي كه مرخصيم تموم شده و سر كارم برگشتم روحيه حساسي پيدا كرده و باكوچكترين بهانه اي گريه مي كنه... يكي از خانمهاي همكار كه به قول معروف چندتا پيرهن بيشترازمن پاره كرده و سن و سالي ازش گذشته هروقت منو مي بينه مي گه بچه ها بزرگ مي شن، تو فقط غصه نخور،حرص نخور.چه غصه بخوري چه نخوري بچه ها بزرگ كه مي شن ازنبودنت شاكين! بعدهم مي گه من نادون بودم كه غصه مي خوردم تو نخور! ...
24 آبان 1393

وقتي من گاو شدم...

سپهركوچولوي بامزه من! ديشب موقع خواب، تو يه سوال علمي فلسفي ازم پرسيدي!  گفتي: "مامان تو گاوي؟!" و من درحالي كه سعي مي كردم تعجب خودمو پنهان كنم، توذهنم دنبال دليل سوالت گشتم و بعدهم خودمو اينطور متقاعد كردم كه حتما بخاطر عمل مبارك شيردادن به هستي ،اين سوال برات پيش اومده! دوباره توچشمام نگاه كردي و گفتي" نه تو گاونيستي،مثل گاوي!" وديگه نتونستم جلوخنده مو بگيرم و زدم زير خنده،پرسيدم چرا مثل گاوم؟! گفتي" آخه گاوم مثل تو چشماش اينطوريه" -و دراين لحظه تاتونستي چشماتوگشاد كردي- و بعدهم خودتو توبغلم فشاردادي و گفتي" من ازت مي ترسم"، خب آخه تو ازگاو خيلي مي ترسي!- توضيح اينكه تنهاگاوي كه توديدي...
4 آبان 1393

از طرف مامان پرمشغله...

امروز بعداز -بنظر خودم- یه مدت مدید!!! به وبلاگ دوتا وروجک عزیز و دوست داشتنیم اومدم تا دوتاعکس ناقابل بذارم و برم... چون واقعا سرم شلوغه و هنوز اونقدرها کارها رو روال نشده که بتونم با فراق بال و فرصت زیاد بنشینم و از حال و هوای اعضای خانواده بنویسم... گرچه کلی حرف دارم، مخصوصا ازعشق دلنشینم سپهر و خلق و خوی جدیدش بعداز اضافه شدن یه عضو تازه... عکس هستی کوچولو و عروسکش-هدیه عموعلی-که خیلی ها رو به اشتباه انداخت که کدوم ،فرد موردنظره!!! دوتاعشق زیبای من... ...
17 ارديبهشت 1393

مادرها خيلي مظلومند...

گرچه اين وبلاگ خبري نيست، اما اين خبر توجه ام روجلب كرد... سید محمدعلی ابطحی در صفحه فیس بوک خود تصویری از سنگ قبر دکتر حبیبی را منتشر کرده است و در توضیح آن نوشته است: «مادرها خیلی مظلومند. ما همه گویا فقط فرزندان پدرمان هستین. آقای دکتر حبیبی سنگ قبرش را خودش آماده کرده بود. خیلی با معرفت بود که نوشته فرزند باقر و فاطمه.اسم مادر را هم ذکر کرده است.کاش بشه هرجا می پرسند فرزند کی، اسم پدر و مادر را بخواهند…» واين هم به بهانه درگذشت گابريل گارسيا ماركز ... اینکه اغلب بخندی و زیاد بخندی ، اینکه هوشمندان به تو احترام بگذارند وکودکان با تو همدلی کنند اینکه تحسین منتقدان منصف را بشنوی و خیانت دشمنان دوست نما را تحم...
31 فروردين 1393

آخرين روز...

البته شايد تيتر خوبي براي مطلبم انتخاب نكردم... چون خودم اين حسو دارم كه هميشه كلمه ي "آخرين"، بار منفي داره يا لااقل بوي رفتن و دوري و جدايي ميده ...بايد توضيح بدم كه منظور من از آخرين روز، آخرين روزيه كه تووبلاگت فقط از تو مي نويسم و به زودي تو و هستي و زيباييهاتون سوژه داغ اين وبلاگه و البته امكان داره بخاطر مرخصي و مشغله هاي زياد، چندماهي از نوشتن و همراهان وبلاگ دور باشم كه اين خودش به نوعي باعث دلتنگيه اما شوق اومدن يه فرشته كوچولوي ديگه، مجال درك چنين حسي رو كمرنگ مي كنه و من اين روزها پراز شوق  و شور و هيجانم... حتي شنيدن جملاتي مثل "تازه اول دردسره" ،"اينروزا روزاي خوشته" و ... هم نميتونه اين شوق و هيجان رو كم كنه... حالات...
31 فروردين 1393

از هردري ... سخني...

پسركوچولوي خوبم! امروز تولد مامانه و خواستم بدوني كه اين حس خيلي خوبيه كه وقتي چشماتو بازمي كني آدمهايي هستن يابهتر بگم عزيزاني داري كه اين روزو به ياد دارن و بهت تبريك مي گن... ديروز بهت گفتم: سپهر! فردا تولد مامانه و تو گفتي من دوست دارم به تو كادو بدم... قربون زبون شيرينت بشم... من هم بغلت كردم و كلي بوسيدمت تابهت بگم كه هيچ كادويي دوست داشتني تراز حضور تو، توآغوشم نيست... مدتيه كه براي گذاشتن عكسهاي زيباي تو ، تووبلاگت بامشكلاتي مواجه شدم كه اميدوارم زودتر برطرف بشه و بتونم مثل گذشته عكسهاتو كه جزئي ازخاطرات قشنگت و نموداري از روزهاي رشد و بزرگ شدنت هستن، بطور منظم اينجاقراربدم... راستي همونطور كه پيش بيني مي كردم امسال عيد ...
19 فروردين 1393

سال 92 هم داره كوله بارشو مي بنده...

سپهر! عشق هميشگي من... هميشه لحظه هاي خداحافظي و بدرقه برام دلگير و ابريه،ديدن كسي كه درحال بستن كوله بارسفر و راهي شدنه و من كه بايد بمونم و بدرقه كنم...حتي اگه اون، يه سال كهنه باشه، سالي كه مثل همه ي سالها و مثل همه زندگي بود...هم تلخ و هم شيرين...  براي من و تو بابا سال 92 ،پراز اتفاقاي قشنگ بود كه  ازاين بابت بي نهايت سپاسگزارخداي مهربونم...لحظه هاي قشنگ و سبز باهم بودنهامون كه تك تكشون خاطره هاي به يادماندني شدن...ديدن بزرگترشدن و باليدن تو و شيرين زبون شدنت... ازهمه شيرينتر و قشنگتر روياي داشتن هستي كوچولو كه به اميدخدا تا كمتراز 2ماه ديگه به واقعيت تبديل مي شه...  امسال كمي هم بخاطر داشتن مسووليت زياد،...
25 اسفند 1392

سلامتی همه ی داداش ها که تا هستن مثل کوه پُشت آبجیاشونن

پسرگلم امروز صبح ازديدن اين عكس خيلي لذت بردم، وازصميم قلبم دعامي كنم كه تو و آبجي هستي براي هم، بهترين دوست و همراه و پشتوانه باشيد... اونی که داداش نداره مثل کسیه که بدون سلاح به جنگ میره! سلامتی همه ی داداش ها که تا هستن مثل کوه پُشت آبجیاشونن ...
21 اسفند 1392