سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

وقتي من گاو شدم...

1393/8/4 8:05
432 بازدید
اشتراک گذاری

سپهركوچولوي بامزه من!

ديشب موقع خواب، تو يه سوال علمي فلسفي ازم پرسيدي!  گفتي: "مامان تو گاوي؟!" و من درحالي كه سعي مي كردم تعجب خودمو پنهان كنم، توذهنم دنبال دليل سوالت گشتم و بعدهم خودمو اينطور متقاعد كردم كه حتما بخاطر عمل مبارك شيردادن به هستي ،اين سوال برات پيش اومده! دوباره توچشمام نگاه كردي و گفتي" نه تو گاونيستي،مثل گاوي!" وديگه نتونستم جلوخنده مو بگيرم و زدم زير خنده،پرسيدم چرا مثل گاوم؟! گفتي" آخه گاوم مثل تو چشماش اينطوريه" -و دراين لحظه تاتونستي چشماتوگشاد كردي- و بعدهم خودتو توبغلم فشاردادي و گفتي" من ازت مي ترسم"، خب آخه تو ازگاو خيلي مي ترسي!- توضيح اينكه تنهاگاوي كه توديدي يه اسباب بازي موزيكاله كه باصداي گوشخراشي صداي گاوميده و حتي من هم ازصداش مي ترسم! و البته چشماش هم همونطوركه توميگي گشاد و گنده س- ودراينجالازم مي بينم بابت اين تشبيه ازت تشكركنم دلخورآرام

امروز اولين روزيه كه بعدازمدتها فرصتي دست داده تاازتو و روحيات جديدت بعداز داداش شدن بگم، والبته پيش ازاون اجازه بده ازهستي كوچولوي نازنازي بگم كه فوق العاده خانومه و تواين مدت واقعا بامامانش همكاري كرده...

هستي دخترزيبا و بهاري من درست مثل ماه تولدش ارديبهشت، لطيف وملايم و خوشبو و دلنشينه، نه خبري از رگبارهاي فروردين هست ونه گرماي داغ خرداد... هستي هميشه خندان مامان ،كم گريه مي كنه و اونهم وقتي مشكلي وجود داشته باشه اما بجاش هميشه خندون و كنجكاو وبيصدا دنبال بازيهاي خودشه، ازاشتهاش هم كه بهتره هيچي نگم چون حسابي سفره رو شرمنده مي كنه!تومدت كوتاهي كه بين ماست حسابي تودل همه جابازكرده و براي خودش دلبري شده...

پسركوچولوي طنازم! اين مدت و مخصوصا اوايل تو خيلي اذيت شدي،درست همون وقتي كه ازيكي يكدونگي اونهم خيلي زود دراومدي و مجبورشدي مامان رو تقسيم كني، ماه اول كه احساس ميكردم ازم بدت مياد، بهم توجهي نمي كردي و حتي وقتي صدات ميزدم جوابم رو نميدادي، يه جورايي فكرميكردم توذهنت حذف شدم، تجربه بزرگترها خيلي كمكم كردتا نگرانيهام كم بشه و برخودم مسلط بشم و باوركنم كه مامان دوبچه ام... نمي گم كه توبااين مامان تقسيم شده كناراومدي؛ نشون به اين نشون كه هنوزم خيلي راحت حاضري بري خونه مامان جون و يك هفته اونجابموني،اما وقتي هستي، منو مي بيني و باهام خوبي و من به همين دلخوشم... خب اين جداييها تو رو بزرگتركرده و من فكر مي كنم تو در اين 6 ماه درست مثل كسي كه ره صدساله رو يك شبه رفته، خيلي سريعتر از ازانتظار، بزرگ و مستقل و بااراده شدي... و البته حسابي هم كلك شدي!آرام وراستشو بخواي بعضي وقتا هم كم آبجي كوچولوي مظلومتو اذيت نمي كنيچشمک

سپهر،عشق آسموني من! 

ازتوگقتن هيچوقت خسته كننده نيست و هميشه لذتبخشه... مخصوصابااين اميد كه بعدها اين نوشته ها رو بخوني و بدوني كه در تنهاييها و دوريها ،نام و يادت برام لذتبخش و آرام كننده س... امروز ميخوام ازت يه اجازه هم بگيرم و ازاين به بعد اين وبلاگ رو باذكر نام و ياد هردوتون ادامه بدم، چون هردوتون به يك اندازه منو عاشق مي كنيد و بهم زندگي مي بخشيد... مثل هرمادر ديگه اي آرزوي من هم اينه كه شمادوفرشته بي گناه و معصوم، تاابد عاشق هم باشد و حق خواهر و برادري هم رو بجا بياريد...

و ازخداوندعشق باتمام وجود ياري مي خوام تا من رو عشقي بياموزه كه بابخشيدنش به شماامانتهاي آسمونيم، هرگز سردي و تنهايي و نااميدي و درد، وجودنازنينتون رو لحظه اي آزرده نكنه و تاهستين تكيه گاه هم باشين... 

پسندها (2)

نظرات (1)

هنرهای دست ساز چیکچی
4 آبان 93 8:15
عزیزم