سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

به بهانه سالگرد رفتن پدرجون...

پسر زيباي من! امروز سومين سالگرد رفتن پدرجون عزيزته... تنها نشانه ي پدرجون براي تو ،قاب عكسيه كه روطاقچه مادرجون خودنمايي مي كنه و باچشماي نافذش به آدم نگاه مي كنه... پدرجوني كه هيچوقت تورو نديد اما منتظر اومدنت بود و دلش مي خواست كه اسمت، همنام خودش باشه... وقتي بزرگتر بشي باباحميد حتما بيشتر و بيشتر از پدرجون برات خواهد گفت... قصه ماآدمهاهميشه همين طوره -مثل باباجون كه براي من و دايي و خاله ها هميشه از خلق و خو و عادات پدرش و فداكاريها و زحماتش مي گفت،..بعد من و تو و هستي كوچولو مي شينيم و به لبهاي باباحميدخيره مي شيم كه چطور پدرجون رو توصيف مي كنه و از زحمتهايي كه براي بزرگ كردن بچه هاش و چرخوندن زندگيش كشيده مي گه...از خلق و خو...
13 اسفند 1392

اشك شوق...

سپهرم! امروز صبح وقتي سر كارم اومدم از ديدن و خوندن يه ايميل،حال فوق العاده خوشي بهم دست داد و اشك شوق در چشمانم حلقه زد... خدارو بي نهايت بار شكر كردم كه فرشته هاش رو زمين هم هستن تا وجودشون اينطوري آدمو دلگرم و عاشق كنه... تنها تاسفم اين بود كه نمي تونم جواب اين ايميل رو بدم و امضا كنم:ازطرف مادرت... ...
13 اسفند 1392

كاش مي شد سه چيز را ازكودكمان يادبگيريم...

جوجوي قشنگم!ديشب بعد از اينكه كارهام تموم شد روي تخت دراز كشيدم تاكمي استراحت كنم،همون موقع -تو هم كه هميشه دنبال مني-دنبالم اومدي و رو تخت شروع به بالا پايين پريدن و از ته دل خنديدن كردي، اولش داشتم ازكارت -كه البته بي خطر هم نبود- كلافه مي شدم حتي چندبار تكرار كردم كه شيطنت نكن! بشين! مي افتي، ولي توجهي نداشتي و ادامه دادي...براي چندلحظه سعي كردم دل به دلت بسپارم و اونوقت بود كه من هم ازكارت لذت بردم... چقدر قشنگ بازي مي كردي ومي خنديدي و انگار برخلاف چندلحظه ي قبل ،اين شاديت به من هم منتقل شده بود و من هم خنده مي خواستم... به چشمات كه ازخوشحالي مي درخشيد خيره شدم و من هم زدم زير خنده، بعدانگار كه از اين عكس العملم راضي شده باشي نشستي و د...
27 بهمن 1392

لالايي هاي شبانه

سپهر عزيزترازجونم... ديشب نمي دونم چرا ولي خيلي بدخواب شده بودي و چندبار بيدارم كردي و توخواب گريه مي كردي... شايد خواب بد ديده بودي عزيزدلم،نميدونم ولي خيلي دلم ميخواست بدونم چي باعث پريشوني پسركوچولوي قشنگم شده... شبها قبل از خواب شايد بتونم بگم ازبهترين لحظات زندگيمه، چون فرصتي پيش مياد تا بدون اينكه ازدستم دربري و شيطوني و ورجه وورجه كني، توبغلم آروم بگيري و ازم بخواي كه برات شعر بخونم... توچشمام خيره مي شي و مي گي "گل مهتاب" رو بخون... ومن چشمامو مي بندم و انگاركه دارم تو يه كنسرت بزرگ اجرا مي كنم، حس مي گيرم و برات مي خونم: لالايي كن بخواب خوابت قشنگه          گل مهتاب شبا هزارتا رن...
23 بهمن 1392

عاشق سادگيهاتم...

سپهر! آرام جونم!دلنشينم! هميشه وقتي باماماناي ديگه درباره ي دردسرهاي بچه صحبت مي شه، من سكوت مي كنم مي دوني چرا؟! چون ازنظر من بودن و داشتن تو نه تنها دردسر نيست كه تازه خيلي هم لذتبخش و دلپذيره... خيلي از حسهايي كه الان دارم پيش از اين هرگز نداشتم ،حسهايي كه الان بابودنشون زندگيم زيباتر و عاشقانه تره و البته اين رو مديون توام... سپهرمن! عاشق سادگيهاتم وقتي ازافسانه هايي مي گم كه شايد هرگزاتفاق نمي افته وتو با تمام وجود باورم مي كني... عاشق سادگيهاتم وقتي بهت مي گم اگه مسواك نزني كرمها ميان و دندونهاتو مي خورن و تو باورم مي كني و هرشب موقع مسواك زدن بهم يادآوري مي كني كه بگو:" كرما از تو دهن سپهر بريد " عاشق سادگيهاتم وقتي ب...
8 بهمن 1392

يك سال از تولد وبلاگت گذشت...

پسر نازنينم! يك سال پيش و درست به ياد يك سال پيش از اون كه مجبور شدم تنهات بذارم و به سر كارم برگردم، اين وبلاگ رو ايجاد كردم تا بتونم با "به يادت بودن"، دوريتو تاب بيارم و حتي بي تو بودنهامو، شيرين و دوست داشتني كنم... فكر مي كنم موفق هم بودم و اين وبلاگ درست مثل يك همدم و همراه بامن اومد تا امروز كه تو كوچولوي مهربون رو دوسال و نيمه و اين وبلاگ رو يك ساله مي بينم و پنهان نمي كنم ازاينكه زودتر اين ايده بذهنم نرسيد تا لحظه هاي بيشتري از حضورنازنينت در زندگيمو ثبت كنم حسرت مي برم... هميشه فكر مي كنم كودكي به سن و سال تو لحظاتش ، خاطراتش،احساساتش،آموزه هاو تجربه هاش نسبت به زمان،خيلي خيلي بيشتر و فشرده تر از من بعنوان يه آدم بالغه.....
26 دی 1392

عاشقانه اي براي حميد...همسر و همسفرم

حميدم! مهربانم! شايد آنقدرها فرصت سپاسگزاري ازمهربانيت را نداشته باشم، فرصت رسيدگي به تو و ابراز محبت عميق و واقعيم را، آنطور كه خود دوست دارم... اما ميخواهم از اينجا وازاين نزديكترين نقطه به قلبم در برابر خوبيهايت صميمانه و خاضعانه سرفرود آورم و تقديرت كنم... سپاست گويم نه تنها بخاطر اين كه درتمام لحظاتت درانديشه شاد كردن مايي وخانواده ي كوچكمان راعاشقانه دوست داري ، نه تنها بخاطر اينكه حرفها،سلايق،نيازها،خواسته هايم بيش ازهرچيز برايت مهم است، نه تنها بخاطر آرامشي كه باحضورو يادت وجودم را دربرميگيرد...سپاست گويم چون هستي و به من جرات بودن و جسارت مبارزه ميدهي، با تاييدت وجودم راسرشاراز اعتماد بنفس مي كني و با باورت ، باورم ر...
26 دی 1392

سپهر و بابا...

امروز تو وباباحميد قراره پيش هم باشيد تا من به خونه برگردم... نكته جالبش اينه كه باباحميد الان يك هفته س ذوق رسيدن امروز رو مي كنه كه قراره باتو پسر كوچولوي خوشگل و دوست داشتني ش تنها باشه و كلي باهم صفا كنيد...خوش بحالتون... چندتاعكس جديد از روي ماه تو وپسرخاله پارساهم دارم كه ميذارم... راستي پسرم،امروز يه خوشحالي فوق العاده هم دارم و اون جور شدن كمك هزينه درمان ودوچرخه برادرخونده ي عزيزته ،خداروبي نهايت شكر ميكنم،خيلي خوشحالم سپهرم بقيه عكسهاادامه ي مطلب... عكس يادگاري با دايي اكبر در شب يلدا ...
19 دی 1392

من هم هستم...

صبحانه... شاید از نان شب واجب تر باشد. آن هم برای بچه هایی که باید یک صبح با نشاط را در مدرسه شروع کنند. بنیاد کودک، بچه های مناطق محروم ایران را میشناسد. خوب میداند که کودکان با استعدادی هستند که راه درس خواندن برایشان دشوارتر از آنی است که ما فکر میکنیم. کمکشان میکند تا بتوانند درس بخوانند. بنیاد کودک حالا یک فکر جدید دارد. بچه های مناطق محروم ایران، تنها چیزی که اصلا در برنامه روزشان پیدا نمیشود صبحانه است. آنقدر گرفتاری دارند که صبحانه خوردن به فراموشی سپرده شود. وعده ا ی که برای رشد تحصیلی آن ها ضروری است. می خواهیم صبحانه را به مناطق محروم ببریم. اینجای داستان بود که دنت هم به میدان آمد. یکی باید چراغ اول را روشن میکرد. چراغ اول...
4 دی 1392