سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

عاشق سادگيهاتم...

1392/11/8 13:18
356 بازدید
اشتراک گذاری

سپهر! آرام جونم!دلنشينم!

هميشه وقتي باماماناي ديگه درباره ي دردسرهاي بچه صحبت مي شه، من سكوت مي كنم مي دوني چرا؟! چون ازنظر من بودن و داشتن تو نه تنها دردسر نيست كه تازه خيلي هم لذتبخش و دلپذيره... خيلي از حسهايي كه الان دارم پيش از اين هرگز نداشتم ،حسهايي كه الان بابودنشون زندگيم زيباتر و عاشقانه تره و البته اين رو مديون توام...

سپهرمن! عاشق سادگيهاتم وقتي ازافسانه هايي مي گم كه شايد هرگزاتفاق نمي افته وتو با تمام وجود باورم مي كني...

عاشق سادگيهاتم وقتي بهت مي گم اگه مسواك نزني كرمها ميان و دندونهاتو مي خورن و تو باورم مي كني و هرشب موقع مسواك زدن بهم يادآوري مي كني كه بگو:" كرما از تو دهن سپهر بريد "

عاشق سادگيهاتم وقتي بهت مي گم اگه لامپها رو بيخودي روشن كنيم يابه وسايل برقي دست بزنيم بابابرقي ناراحت مي شه و ازخونه مون قهر مي كنه و تو باورم مي كني...و بعد مي گي شعرشو بخون... و من هم شروع مي كنم كه:" اسمم بابابرقيه مي دونيد كارم چيه..."

عاشق سادگيهاتم وقتي كتاب لوسي دروغگو رو برات مي خونم كه يه بادكنك دروغ داره كه هربار باگفتن يه دروغ تازه، بادكنكش بزرگتر ميشه و يه روز بالاخره ميتركه و تو حالا بادكنكهاتو بايه مفهوم ديگه مي بيني و مي شناسي

عاشق سادگيهاتم وقتي بهت مي گم اگه ازنزديك به تلويزيون نگاه كني خطهاي توي چشمت پاره مي شن و چشمات قرمز و زشت،وتو باورم مي كني و وقتي نزديك تلويزيون ميري بهم نگاه مي كني و مي گي "خطهاي چشمت پاره ميشه" و ازتلويزيون فاصله مي گيري

سپهر تو منو به كودكي خودم مي بري... تاخودم هم افسانه هامو باور كنم...منو ميبري به روياهاي كودكانه م، اونجاها كه همه چيز برام روح داشت... ازاسباب بازي و عروسكهاگرفته تا خزه سنگهايي كه بعدبارون، رو سنگها جوونه مي زد و باشور وشوق كودكانه برشون مي داشتم و به همه مي گفتم كه من گنج پيدا كردم! از درخت كنار پير جلوي خونه كه قيافه ش شبيه پدربزرگهابودو انگار هميشه ازش حساب ميبردم و سعي مي كردم جلوش مبادي آداب رفتار كنم! تادرختاي زردآلو و توت كه چتر مهربونيشون هميشه تو آفتاب داغ جنوب،روسرم پهن بود تا من مجالي داشته باشم كه باگلهاي ميمون حرف بزنم وبخاطراسمشون، براشون اظهار دلسوزي كنم . يكي يكي گل شماره اي هاي مامان رو به اميدديدن يه شماره! پرپركنم.باتعجب به گل شيپوري نگاه كنم كه چرااينقدر ساكته و صدايي نداره،يواشكي برگهاي گل قاشقي رو بكنم و مزه شون كنم! واز گلهاي ريز شاه پسند براي خودم گردنبند بسازم... 

عزيزدلم! تو من رو ميبري و ميبري و غرق گذشته هام مي كني ... باتو مي شه مراقبه كرد...باتو ميشه عارف و سالك و بودا شد... باتو ميشه به خود برگشت... به معصوميتهاي ازدست رفته... به اعتمادهاي سلب شده... باتو ميشه به دنياي روياگونه ي كودكي كه دراو،اثري ازبديها نيست برگشت... اونجا كه هميشه پريها،ديوهارو شكست ميدن و يه فرشته مهربون مراقب آدمه تاچوب جادوييشو تكون بده و يكدفعه همه چيز درست بشه...وقتي بزرگترين عذاب عالم برام كم محلي مامان بود و بزرگترين غمم دندون درد بابا! كه يه روزاتفاقي وقتي بامامان حرف ميزد شنيده بودم! وفكر ميكردم كه چقدر ميتونه عجيب و وحشتناك باشه كه بابا بااونهمه قدرت! دردي داشته باشه!

يقين دارم كه اگر نبودي و اگر نداشتمت هرگز تا اين حد كودك نمي شدم و كودكي مو براي هميشه زير خروارها غبار فراموشي جا مي گذاشتم... اما حالا، انگار من هنوز كودكي هستم كه مثل گذشته عاشق پوشيدن لباس بزرگترهاست... لباسهاي مامان باكفشهاي تق تقي...

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)