آخرين روز...
البته شايد تيتر خوبي براي مطلبم انتخاب نكردم... چون خودم اين حسو دارم كه هميشه كلمه ي "آخرين"، بار منفي داره يا لااقل بوي رفتن و دوري و جدايي ميده ...بايد توضيح بدم كه منظور من از آخرين روز، آخرين روزيه كه تووبلاگت فقط از تو مي نويسم و به زودي تو و هستي و زيباييهاتون سوژه داغ اين وبلاگه و البته امكان داره بخاطر مرخصي و مشغله هاي زياد، چندماهي از نوشتن و همراهان وبلاگ دور باشم كه اين خودش به نوعي باعث دلتنگيه اما شوق اومدن يه فرشته كوچولوي ديگه، مجال درك چنين حسي رو كمرنگ مي كنه و من اين روزها پراز شوق و شور و هيجانم... حتي شنيدن جملاتي مثل "تازه اول دردسره" ،"اينروزا روزاي خوشته" و ... هم نميتونه اين شوق و هيجان رو كم كنه...
حالاتو اين آخرين روز كه مقدمه و شروع روزهاي تازه تر و رويايي تره، بازهم ميخوام بابت وجود پاك و مهربون و دوست داشتنيت،ازخداي مهربون تشكر كنم و تكرار كنم كه زندگي من و بابا باوجود تو، بهشتي و آسموني شده، وازاين بابت ازتوهم بي نهايت سپاسگزارم فرشته زميني من!
چندروز پيش بهت گفتم فرشته ي من! و تو اخماتو تو هم كردي و گفتي من فرشته نيستم، سپهرم .
راستي امروز روز مادره،اين روز به به همه ي ماماناي گل و همراهان وبلاگ تبريك مي گم و حسم اينه كه درطول زندگيم هيچ افتخاري بالاتر ازاين نصيبم نشده كه كسي منو مامان صدابزنه... چقدر حس قشنگيه وقتي جوجه هاي آدم صداش بزنن: "مامان"