سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 16 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

دلنوشته ي مامان...

1392/7/20 15:01
242 بازدید
اشتراک گذاری

سپهر من...

يه مدته كه كمتر از تو و شيرين كاريهات مي نويسم نه اينكه شيرين كاريهات كمتر شده باشن كه برعكس بيشتر و دلنشينترم شدن و نه اينكه توجهم به "دنيا دنيا زندگيم" كم شده باشه... همه رو مي بينم، عشق مي كنم و همچنان مشتاق نوشتنم...اما شايد ازفرط انباشتگي حرف ياشايدم مساعدنبودن حال جسمي رشته كلام ازدستم رفته...واين وضعيت اينقدر واضحه كه هركس بهم ميرسه مي پرسه چراديگه از سپهر نمي نويسي...

والبته من ازاين سوال هم ناراحت مي شم و هم خوشحال...

خوشحال، از اينكه متوجه مي شم كسايي هستن كه لحظه لحظه همراه من، "تو رو زندگي كردن" و ناراحت، ازاينكه چه لحظه هاي قشنگي رو براي ثبت كردن يكي بعداز ديگري دارم ازدست ميدم... لحظه هايي كه اونقدر گرانبها و كمند كه حتي ازدست دادن يكيش باعث افسوس و دل آزاريه...

امروز فرصتي شدتاكمي ازروزهاي گذشته و ازتو بنويسم... ازتوكه احساس مي كنم روز به روز درك و احساست بيشتر ميشه، مثالش همين چندروز پيش تولد پسرخاله پارسا كه بارفتار خاص و آقامنشانه ت هم مي خواستي نشون بدي كه ميدوني تولد تو نيست و به هديه هاي چيده شده روي ميز اهميتي نميدي!ابرو و هم شيطنتهاي كودكانه ت توروادار ميكرد كه توخاموش كردن شمع و بازكردن كادوها و رقصيدن و شادي كردن ازپسرخاله پيشي بگيري و اين دوگانگي حسابي شيرين و خواستنيت كرده بود...

اين روزها كه مامان زياد انرژي و حوصله ي سروكله زدن و انجام حركات موزون باتورو نداره، تو تغييرات رو كاملا متوجه مي شي و براي همين هيچ فرصتي رو براي بامامان بودن ازدست نمي دي و بيشتر ازگذشته بهم وابستگي نشون ميدي طوريكه باعث اعتراض اطرافيان مي شه اما من مي تونم درك كنم كه توفكر كوچولو و نگران توچي ميگذره... اينكه نكنه مامان ديگه خوب نشه و اينو از سوال تكراريت كه هرچندلحظه يكبار ازم مي پرسي" مامان حالت خوبه؟" مي فهمم...

مي خوام بدوني كه تو براي من هميشه يك دونه اي و بي تكرار... مي خوام بدوني كه هرجاو هرحال كه باشم تمام حواس و تمركزم روي توست...هرروز ...ذكرم... تكراراسم زيباي توست...

بزودي عكساي جديد مي رسه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)