خبري از زمستون نيست...
پسرخوبم! دخترگلم!
امروز يه روز نه چندان سرد تو دل زمستونه... امسال زمستون شبيه زمستونهاي سالهاي قبل نيست، هوازياد سردنشده و ازبرف هم خبري نيست...
تواين اوضاع درهم و برهم روزگار كه انگار هيچي سرجاش نيست، وقتي طبيعت هم زمستون و تابستونشو باهم قاطي مي كنه ... ادم به خودش ميلرزه... ميدونم كه ماادمها هميشه در حال غرزدنيم... وقتي سرده ازسرما و وقتي گرمه ازگرما ميناليم وقتي ميباره ازخيس شدن نگرانيم و نميباره از خشك شدن...اماهرچي كه هست اينو مطمينم كه ته دل غرغروي تك تكمون براي زمستون هاي پرسوز كودكي تنگ شده... وقتي دستاي كوچيك و لطيفمون ازسرماترك ميخورد اما ماازبخاري كه ازدهانمون خارج ميشد ،از دنبال كردن ردپاي كلاغها رو برف ،ازنقاشي كردن رو شيشه ي بخارگرفته ي اتوبوس مدرسه، از يخ كردن دستكشهاي بافتنيمون بعداز يه گوله برف بازي درست و حسابي ،ازحس كردن بوي شلغم رو چراغ علاءالدين وسط خونه ،ازاندازه كردن قنديلهاي يخي كه از شيرووني خونه ها اويزون بودن، و ... براي خودمون دنيا مي ساختيم...
آخ كه چقدر دوست دارم كوچولوهاي نازنينم همه چيز رو همونطور كه هست تجربه كنن و ازسختي و راحتيش لذت ببرن و براي خودشون يه دنياي واقعي بسازن... دنيايي كه اگرچه هميشه باآدم مهربون نيست اما ميشه باعشق و لذت بردن ازداشته ها و نداشته ها و قدرشناسي اون رو پرازرويا كرد...
يه چنين احساساتي داره آقاسپهرما...
وقتي هستي خواب آلود مي شود....
پسرخاله پارسا