سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

شروع بهاري سال 95

1395/1/21 12:20
365 بازدید
اشتراک گذاری

ني ني وبلاگيهاي عزيز! سال نو مبارك

اين اولين مطلب مامان درسال جديده و باتمام وجود اميدوارم سال 95 پراز اتفاقاي شيرين و قشنگ و به يادموندني براي من و همه ني ني وبلاگيها واينجا پراز مطالب شادو خاطره هاي خوش باشه...

دليل اولين شادي شروع هرسال، براي من و فرشته هام  بودنمون كنارهمديگه س كه واقعا شادي قشنگ و آرامبخشيه... سپهركوچولوي قشنگم مدام تكرار ميكنه كه مامان چندروز مرخصي هستي و انگشتاي كوچيكشو بالامياره و شروع به شمردن مي كنه و وقتي بهش ميگم كه تعدادروزهاي باهم بودنمون ازانگشتاي دستش بيشتره و بايد ازپاهاش كمك بگيره باخوشحالي فرياد ميزنه و دستاشو به هم مي كوبه و اونوقته كه مامان شادترين آدم روي زمين ميشه... بعدهم كه ديدن عزيزان و دورهم بودنها و تاپاسي ازشب بيدارموندنها بدون اينكه دغدغه ي بيدارشدن صبح زود رو داشته باشي و خلاصه اينكه عيد هم براي بچه ها پراز شادي و خاطره س و هم براي بزرگترها... ولي امسال عيد براي مامان بابقيه عيدها يه فرق بزرگ داشت و اون سفربه شهر و ديار كودكي همراه خونواده ي دوست داشتني و عزيزم بود كه بنوعي يه آرزو برام محسوب مي شد...

نمي تونم حسي كه داشتم رو درقالب كلمات توصيف كنم... پايگاه هوايي دزفول برام هميشه پراز خاطره س و به يادآوردن اون روزها درونم رو سرشار از حس معصومانه و بي غل و غش كودكي مي كنه اما امسال وقتي بعدازسالها به اون مسيرها، بوها و فضا  برگشتم غم قشنگي رودلم سايه انداخته بود كه درست مثل هواي ابري بهار دوستش داشتم... اگرپيش از اين دزفول فقط برام بهانه به يادآوردن خاطرات كودكي بود امسال شايد بخاطر همراهي بابا حميد و شمادوفرشته معصومم ، حس كودكي رو داشتم كه به يكباره به پشت سرش نگاه مي كنه و متوجه مي شه همه چيز عوض شده ، همه چيز انگار پير و قديمي شده و حتي برچهره ي پرطراوت و شاداب پدر و مادر گرد پيري نشسته ... وقتي مامان و بابا ازخاطراتشون مي گفتن انگار قلبم فشرده مي شد...دلم مي گرفت و خودم رو درآينده مي ديدم...  بنظرمي رسه كه زمان توپايگاه متوقف شده... همه چيز همونطور دست نخورده س فقط پيرو قديمي شدن... همون پارك باهمون وسايل بازي و همون چرخ فلك قديمي، ،همون خيابونها ، همون خونه هاي ويلايي باآجرهاي قديمي، همون نخلها ، همون علفها و همون گلها... حتي همون درخت كُنار پير جلوي خونه كه حالاديگه بنظرم به اندازه ي بچگيهام قدبلند نبود، واي كه ديدن گرد پيري برچهره ي اون چيزهايي كه زماني برات بهترين لحظات رو خلق كردن چقدر دلگيرم مي كرد ... وبعد طنين صداي مامان و بابا و شنيدن خاطرات تلخ و شيرينشون انگار مثل موسيقي متن يه فيلم مستند، من رو باخودش به سالها بعد و پيري خودم مي برد... هيچوقت تااين اندازه ملموس و دست يافتني  پدر و مادرم رو حس نكرده بودم... جووني شون ،غمهاشون ،شاديهاشون، اميدهاشون، حس غربت وتنهايي مامان و سختي كاربابا... واي همه چيز انگار براي اين كودكِ بزرگ شده ، زنده و حاضر بود ... چندبار چشمهام پراز اشك شد... حالم عجيب بود اما نميتونستم براي كسي توصيفش كنم... شايد من تنها كودك بزرگسالي بودم كه شانس برگشتن به گذشته و درك لحظات جووني پدرو مادرم روبه لطف بي تغييرموندن فضاي كودكي، داشتم... بنظرم براي خيليهادربزرگسالي، ازاونجا كه فضا و محيط هم با سن و سالشون تغييرمي كنه ،به يادآوردن كودكي اونطور كه بوده با همون كيفيت گذشته سخت بنظر برسه ... و حتي براي خود من،شايد اگرچندسال بعددوباره به پايگاه برگردم همه چيز عوض شده باشه و ديگه به سختي بشه درچهره پير و گردگرفته پايگاه، اون خاطرات زيبا روديد...و ياشايد همسفران من، باامسال متفاوت باشن ...غمگین در هرحال امسال برام فرصت مغتنم و بي تكراري بود ...

بيش ازهرچيز ديدن پارك برام دلنشين بود...مثل كودكي شاداز بين چمنها و گلهاي بهاري دويدم .همون بوهاي آشنا درمشامم بود، خودم رو به تابهاي بزرگ پارك رسوندم و سوار شدم تا بي خيال دنيا ،باد صورتم رو نوازش كنه ودرست مثل گذشته بي احتياطي كردم تا ميله ي زير تاب پام رو گاز بگيره و اشك در چشمام حلقه بزنه...، ازسرسره ي زنگ زده و خاك گرفته سرخوردم تابدونه كه باوجود كهنگي هنوز دوستش دارم ... ازپله هاي چرخ و فلك پير كه زماني مملو ازجمعيت بود و بناچار بايد تو يه صف طولاني منتظر مي موندي ،در سكوت بالارفتم... حتي هوس كردم روي يكي ازصندليهاش كه نزديكترين فاصله رو به من و زمين داشت بشينم ...ازتنهايي چرخ وفلك شاد و چرخان كودكي دلم گرفت ... ازلابلاي فلزهاي زنگ زده ش فقط صداي جيرجيرك شنيده مي شد... واااااي ... راستي كه من باهمخواني جيرجيركها پشت پنجره ي اتاقم چقدر خاطره دارم... مثل لالايي مادر، هنوز صداشون رو موقع خواب مي شنوم...  دكه بستني فروشي بي تغيير اما متروكه سرجاش بود... و خيلي  چيزها كه ديگه نبودن اما ميتونستم باديدن جاي خاليشونم به گذشته برگردم مثل سرسره بزرگي كه بجاي پله بايد از زنجيرهاش بالامي كشيدي و چقدر برام دراون دوره هراس آور اما لذتبخش بود ياديوارهاي پيچ درپيچي  كه مخصوص قايم موشك بازي بودن و من چقدر ازگم شدن و پيدانشدن در مارپيچ مسير و نرسيدن به نردبون فرار، هراس داشتم... ياحتي باغ وحش پارك كه ازاون، فقط ميمونهاي بازيگوشش رو به ياددارم و قطاردوست داشتني پارك كه بابا وعده سوارشدنش رو به سپهركوچولو داده بود اما حالا حتي جاي خاليش هم معلوم نبود... دوگانگي حضور مامان و بابا دركنارم در متن خاطرات كودكي، و حضور همسر و بچه ها كه همزمان هم حس بازگشت به كودكي و هم حس بزرگسالي بهم ميداد طعم گس لذتبخش و حك شدني اين سفر در ذهن من بود...

نمي دونم جزخاطره ديوارهاي سرد و بي روح آپارتمان هاي امروز، چه چيزي مي تونه درخاطر كودكانم نقش ببنده كه فردا وقتي من درست به سن و سال پدرو مادرم شدم و اونها به سن و سال من ، روحشون رو نوازش بده و خستگي مسير پرفراز ونشيب زندگي رو ازتنشون بدر بياره... دلم براشون مي سوزه... دلم ميخواست و ميخواد كه اونها هم مثل من، كودكي رو لابلاي گلبرگهاي لطيف بابونه و گل كاغذي جستجو كنن...

امسال بهار ، بهاري ترين دوره ي زندگيم رو در دركنار بهاري ترين هاي زندگيم مرور كردم...خدارو شكر

به يمن اين شروع و اين شعر كه "سالي كه نكوست ازبهارش پيداست"، امسال رو آغاز مي كنيم...

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان بردیا
23 فروردین 95 12:53
عزیزدلم ،خیلی قلم زیبا و دلنشینی داری و من با خوندنشون لذت میبرم.با این متن زیبا منم رفتم به گذشته و دوران شیرین کودکی که افسوسشو میخورم که دیگه نمیشه برگشت به اون دوران دوست داشتنی. امیدوارم سال خوبی پیش همسر و کوچولوهای دوست داشتنیتون داشته باشید و همیشه سایه ی پرمهر پدر و مادر گرامیتون بالا سرتون باشه