سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

رقص برف...رقص زندگي

امروز يه روز برفيه ... اول صبح وقتي ازپنجره اتاقت بلوراي سفيدبرفو ديدم كه مي رقصيدن و پايين ميومدن و زمين وآسمون رو با رقص و آواز عاشقانه شون، آشتي داده بودن يادقشنگي هاي پايان ناپذيرزندگيم افتادم و ازخداي زيباييها بازبون ناتوانم تشكر كردم.... داشتن آرامش... سلامتي... بابا ... تو... واين ني ني كوچولو... وخيلي ثروتاي ديگه كه فقط داشتن يكيشون به همه ي ثروتهاي دنيا مي ارزه و من چقدر خوشبختم... دونه هاي برف همچنان مي رقصن و مي رقصن و و من از اين ذوق زده ام كه يه ساعت ديگه تو بيدار مي شي و زمينو به يه رنگ ديگه مي بيني... سفيد و پاك... و مي دونم كه تو هم ذوق مي كني... دستاي كوچيكتو تصور ميكنم كه به سمت بلوراي برف دراز مي كني تا حداقل ي...
21 آذر 1392

سپهر درآكواريوم فروشي

باز آسمون ابري شد و زمين خيس بارون و وجودم تشنه ي نوشتن... سپهر كوچولوي قشنگم! در ذهنم برگهاي زرد و نارنجي رو تصور مي كنم كه چطور بارون پاييزي صورت غبار گرفته شون رو جلا ميده و انگار طراوت و زيبايي رو حتي بيش از قبل، بهشون برمي گردونه و حس مي كنم كه بارون با دل من هم همين كارو مي كنه هميشه فكر مي كنم زندگي ،همين حسهاي قشنگه  ... زندگي تو حساب كتاباي ما، سبك سنگين كردنامون، افكار و تصوراتمون و حتي درد و رنج هاي خودساخته مون خلاصه نشده، زندگي برام مجموعه اي از حسه، و اين حسهاي ماست كه روحمون رو شكل مي ده  وتو اين دنياهم البته زندگيمون رو... هرچقدر كه حسهامون لطيفتر باشه ،روحمون شفافتر و صيقلي تر مي شه و حتي اطرافيانمون...
13 آذر 1392

يه روز بارون زده ي پاييزي

امروز يكي از اون لطيف ترين روزهاي خداست... تواتاقم - محل كار- روبروي پنجره ي باز نشستم و درحالي كه به تابلوي بارون نگاه مي كنم براي تو مي نويسم... من عاشق بارونم و دلنشينتر و لطيفتر از اون،نعمتي نمي شناسم اگرچه بعدازاومدن تو مفاهيم برام خيلي عوض شده و ترجيح ميدم عشق و لطافت رو درتو معنا كنم اما همچنان بارون رو زيباترين تابلوي خلقت مي دونم... تابلوي پاييز بارون زده پراز رنگ و عطر و صدا و هماهنگي... تواين هفته يه اتفاقايي هم افتاده كه فرصت نكرده بودم بنويسم،ازجمله اينكه خاله مهديه دوباره برگشت و بطرز محسوسي تورو آرومتر مي بينم... ديگه صبحها همزمان بامن بانگراني بيدار نميشي و باگريه بدرقه م نمي كني تاتمام روز رو با غصه ي غمهاي تو س...
29 آبان 1392

يه پرستار جديد...

پسركوچولوي قشنگ و بامزه ي من! امروز براي من و تو وبابا يه روز مبهم و پراز فكرو خيال و اما و اگر و نگرانيه... اينكه تو از 6ماهگيت باخاله مهديه بودي و حالا باشرايط جديد قراره چطور كناربياي... اصلا چه حسي نسبت به اين كار من و بابا خواهي داشت؛صبح امروز بيشتر ازهرچيزي،ازاين غصه م گرفت كه نكنه باخودت فكركني مامان بيرحمم منو بايه آدم غريبه توخونه تنها گذاشت و گريه وناراحتيم هم تصميمشو عوض نكرد... برخلاف خيلي ها كه مدام تكرار مي كنن كه:" توفراموش مي كني، بچه ها همينن و بالاخره بزرگ مي شن"من نميتونم اين صحنه ها رو فراموش كنم- حتي اگه مطمئن بشم كه تو فراموش ميكني كه ميدونم نمي كني- واين تعارض و تناقض بدجوري آزارم ميده. اونقدر كه بعضي وقتا به همه ...
18 آبان 1392

عكساي ني ني نازم...

ديشب،باباحميد شبكار بود و من و تو رفتيم مهموني خونه مامان جون و باباجون كه البته خودشونم مهمون داشتن... توراه كلي نمك ريختي و با آقاي راننده ازهردردي صحبت كردي!  اينكه دوست داري اتوبوس زردببيني...اينكه ماشين آقاي راننده خسته س والبته نميدونم چطور به اين نتيجه رسيده بودي! و بعدهم باديدن آجرهاي كنارخيابون يادباباحميدت كردي كه:"داره باآجر برامون خونه ميسازه!" و حتما فكركردي اون آجرها هم مال ماست!خلاصه كلي آقاي راننده رو خندوندي...وقتي هم كه رسيديم ازم پولوگرفتي و خودت به آقاي راننده دادي خونه مامان جون هم كه باپسرخاله كلي بازي و سروصدا كردين والبته بعدازيه مصدوميت كوچيك،كمي هم گريه زاري كردي و ادامه شيطوني... تااينكه مهمونا- عموي مام...
30 مهر 1392

لذتبخش ترين احساس دنيا...

سپهرم! مي دوني لذتبخش ترين احساس دنيا تو تموم لحظه هاي باتو بودن براي 'منِ مامان' چي مي تونه باشه؟! وقتي شب توخواب عميقم و بعديه فندق گرد و كوچولو غلت مي زنه و مياد وخودشو تو بغلم جا مي كنه ... اونوقت من از خواب بيدار ميشم و فرصتي مي شه كه تا مي تونم بو بكشمش و ببوسمش ...درست مثل همين ديشب و البته بيشتر شب ها... واونوقته كه هزاران بار خدارو شكر مي كنم كه بازهم منو از خواب بيدار كرد و بهم فرصت داد تا ازوجود پاك و عزيزت سرشار بشم و لذت ببرم... بقول مارتيك: اينا همش غنيمته غنيمته ...
29 مهر 1392

مكالمات تلفني تو...

الان داشتم باتو جوجه ي خوردني و مهربونم حرف ميزدم... آخ كه نميدوني صداتو پشت تلفن چقدر دوست دارم... وقتي باصداي كودكانه ت تكرار مي كني "زود بيا پيشم" دلم ميخواد پرواز كنم و خودمو به تو برسونم...  اول ازهمه گزارش كارهات و ازجمله خرابكاريهاتو مي دي ... مخصوصا وقتي به جاهاي خرابكارانه ش مي رسي صدات اوج مي گيره و مثلا مي گي : "كاسه رو شكستييييي" يا "كليدو انداختي تو چاه!!!" يا "دريخچالو بازكردييييييي"يا "كتابتو پاره كردي..."و ... درواقع اين جمله رو اززبون من ميگي،يعني هم گزارش ميدي و هم لحن عتاب آلود منو نسبت به خودت تقليد مي كني... اين جوري قبل از اينكه دعوا بشي پيشاپيش خنده منو درمياري و خلاصه تو موش كوچولوي قشنگم حسابي قلق مامان دست...
23 مهر 1392

دلنوشته ي مامان...

سپهر من... يه مدته كه كمتر از تو و شيرين كاريهات مي نويسم نه اينكه شيرين كاريهات كمتر شده باشن كه برعكس بيشتر و دلنشينترم شدن و نه اينكه توجهم به "دنيا دنيا زندگيم" كم شده باشه... همه رو مي بينم، عشق مي كنم و همچنان مشتاق نوشتنم...اما شايد ازفرط انباشتگي حرف ياشايدم مساعدنبودن حال جسمي رشته كلام ازدستم رفته...واين وضعيت اينقدر واضحه كه هركس بهم ميرسه مي پرسه چراديگه از سپهر نمي نويسي... والبته من ازاين سوال هم ناراحت مي شم و هم خوشحال... خوشحال، از اينكه متوجه مي شم كسايي هستن كه لحظه لحظه همراه من، "تو رو زندگي كردن" و ناراحت، ازاينكه چه لحظه هاي قشنگي رو براي ثبت كردن يكي بعداز ديگري دارم ازدست ميدم... لحظه هايي كه اونقدر گران...
20 مهر 1392

خوشمزه ترين آبنبات دنيا

سپهر!پسريكدونه و نازنينم... آبنبات خوش طعمم... برعكس تو كه عاشق آبنبات اونم از نوع آبنباتهاي نعنايي تند مامان جوني و هروقت بهش ميرسي سراغ آبنباتو مي گيري، يادمه كه ازبچگيم آبنبات دوست نداشتم،چون فكرميكردم موندنش تودهنم ،حوصله مو سرميبره و نهايتا -يواشكي و دور ازچشم بزرگترها-باجويدنش كارخودمو راحت ميكردم! حتي الانم حاضربه امتحان كردن هيچ نوعش نيستم اما تو براي من اون آبنبات خوش طعمي هستي كه كنارت بودن، حرف زدن درباره ت ياحتي به يادآوردنت، نه تنها حوصله مو سرنميبره كه دررگهاي وجودم شهدشيرينش، جون تازه ميدوونه و من رو پرازانگيزه و نشاط مي كنه... اي خالق هر قصه من اين من و اين تو بر ساز دلم زخمه بزن اين من و اين تو هر لحظه...
14 مهر 1392