يه روز بارون زده ي پاييزي
امروز يكي از اون لطيف ترين روزهاي خداست...
تواتاقم - محل كار- روبروي پنجره ي باز نشستم و درحالي كه به تابلوي بارون نگاه مي كنم براي تو مي نويسم...
من عاشق بارونم و دلنشينتر و لطيفتر از اون،نعمتي نمي شناسم اگرچه بعدازاومدن تو مفاهيم برام خيلي عوض شده و ترجيح ميدم عشق و لطافت رو درتو معنا كنم اما همچنان بارون رو زيباترين تابلوي خلقت مي دونم... تابلوي پاييز بارون زده پراز رنگ و عطر و صدا و هماهنگي...
تواين هفته يه اتفاقايي هم افتاده كه فرصت نكرده بودم بنويسم،ازجمله اينكه خاله مهديه دوباره برگشت و بطرز محسوسي تورو آرومتر مي بينم... ديگه صبحها همزمان بامن بانگراني بيدار نميشي و باگريه بدرقه م نمي كني تاتمام روز رو با غصه ي غمهاي تو سركنم... حتي وقتي بين روز بهت زنگ مي زنم هم تمايلي به حرف زدن نداري و باخيال راحت دنبال بازي كردنهاتي... خداروشكر... خدارو شكر...
ديروز باباحميد برات يه دمپايي روفرشي خريده بود و تو باذوق مي گفتي حالا هركي دمپايي خودشو مي پوشه...گرچه هميشه سعي كردم اين روحيه رو درخودم زنده نگه دارم كه بابهونه هاي كوچيك شادبشم و ذوق كنم،اما ذوق كردناي معصومانه ي تو،اين روحيه رو بيشتر درمن تقويت مي كنه تا همچنان كودك وار شاديهاي كوچيك زندگيمو ببينم و به وجد بيام و تمام وجودمو مهمان آرامش و شوق كنم...
واي كه تو وروجك دوست داشتني من چقدر آجيل و خشكبارو دوست داري مخصوصا انجيرخشك و توت خشك رو، البته سنجدهاي مادرجونو هم خيلي دوست داري و ديگه مي خوام برنامه ي منظمي براي اينكه اينجور چيزا رو كاملا جايگزين خوراكيهاي مصنوعي كنم تو خونه داشته باشم... يه سيني خيلي بزرگ روي ميز گذاشتم كه همه ي اين خوراكيهارو شستم و روش پهن كردم تا خشك بشن ولي تو امون نميدي و هرموقع روز كه هست ميري سراغشون و بقول باباخيلي هم سخاوتمندي چون به ازاي هردونه كه خودت مي خوري يه دونه هم براي من و بابا مياري تا تو ذوق كردنات شريكمون كني ... اميدمني سپهر...
ويه شيرين زبوني هم ازت بگم... هروقت شيطون گولت ميزنه و يه خرابكاري ميكني بهت مي گم: "كار بد؟!" وتو مي گي نگو "كاربد"... بگو "باادب،مهربون"... بگو"اميد"... و منو ميخندوني تا محكم بغلت كنم و قربون صدقه ت برم... سپهر هرچقدر تكراركنم عاشقتم كمه ... هرشب بارها بارها بهت مي گم عاشقتم و محكم بغلت مي كنم وتو بالبخندقشنگت بهم مي گي كه معني اين كلمه رو خوب مي فهمي...