سپهر درآكواريوم فروشي
باز آسمون ابري شد و زمين خيس بارون و وجودم تشنه ي نوشتن...
سپهر كوچولوي قشنگم! در ذهنم برگهاي زرد و نارنجي رو تصور مي كنم كه چطور بارون پاييزي صورت غبار گرفته شون رو جلا ميده و انگار طراوت و زيبايي رو حتي بيش از قبل، بهشون برمي گردونه و حس مي كنم كه بارون با دل من هم همين كارو مي كنه
هميشه فكر مي كنم زندگي ،همين حسهاي قشنگه ... زندگي تو حساب كتاباي ما، سبك سنگين كردنامون، افكار و تصوراتمون و حتي درد و رنج هاي خودساخته مون خلاصه نشده، زندگي برام مجموعه اي از حسه، و اين حسهاي ماست كه روحمون رو شكل مي ده وتو اين دنياهم البته زندگيمون رو... هرچقدر كه حسهامون لطيفتر باشه ،روحمون شفافتر و صيقلي تر مي شه و حتي اطرافيانمون هم از اين لطافت و تازگي بهره مي گيرن... درست مثل بارون...
دلم مي خواد وجودت مثل بارون سخاوتمند و صيقلي باشه، بارون براي همه بارونه، و براي بارون شدن هم هيچ چيزي رو در خودش تغيير نداده و فقط با عرضه وجودپاكش ،همه رو بهره مند و پراز حسهاي قشنگ مي كنه...
كوچولوي من! چندروز پيش باخاله مهديه رفته بودين گردش علمي- آكواريوم فروشي- و تو خيلي هيجانزده و خوشحال بودي اينو از اينجا فهميدم كه خاله مي گفت باهمه فروشنده ها و مشتري ها گرم گرفته بودي و كلي براشون حرف زدي و دلبري كردي، والبته متاسفانه فقط دوربين كم داشتين تا اين لحظه هاي قشنگ ثبت شه – خاله مهديه دوربينشو گم كرده- تعريفاي خاله از شيرين زبونيات واقعا دل آدمو آب مي كنه مخصوصا اونجا كه بعداز ديدن لاك پشت به آقاي فروشنده جيبت رو نشون دادي و گفتي "بذار تو جيبم" ويا درجواب يكي كه پرسيده بابا مامانت كجان گفتي "بابا رفته سركار، مامان رفته از ATM پول بگيره" – مامان بيچاره- وچندتا سنگ رنگي هم برام اوردي و انگشتتو توهوا تكون ميدي و مي گي" اينا كه خوردني نيست، اينارو اوردم دوقل دوقل بازي كنم"