سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 15 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

سپهر درآكواريوم فروشي

1392/9/13 8:52
216 بازدید
اشتراک گذاری

باز آسمون ابري شد و زمين خيس بارون و وجودم تشنه ي نوشتن...

سپهر كوچولوي قشنگم! در ذهنم برگهاي زرد و نارنجي رو تصور مي كنم كه چطور بارون پاييزي صورت غبار گرفته شون رو جلا ميده و انگار طراوت و زيبايي رو حتي بيش از قبل، بهشون برمي گردونه و حس مي كنم كه بارون با دل من هم همين كارو مي كنه

هميشه فكر مي كنم زندگي ،همين حسهاي قشنگه  ... زندگي تو حساب كتاباي ما، سبك سنگين كردنامون، افكار و تصوراتمون و حتي درد و رنج هاي خودساخته مون خلاصه نشده، زندگي برام مجموعه اي از حسه، و اين حسهاي ماست كه روحمون رو شكل مي ده  وتو اين دنياهم البته زندگيمون رو... هرچقدر كه حسهامون لطيفتر باشه ،روحمون شفافتر و صيقلي تر مي شه و حتي اطرافيانمون هم از اين لطافت و تازگي بهره مي گيرن... درست مثل بارون...

دلم مي خواد وجودت مثل بارون سخاوتمند و صيقلي باشه، بارون براي همه بارونه، و براي بارون شدن هم هيچ چيزي رو در خودش تغيير نداده و فقط با عرضه وجودپاكش ،همه رو بهره مند و پراز حسهاي قشنگ مي كنه...

كوچولوي من! چندروز پيش باخاله  مهديه رفته بودين گردش علمي- آكواريوم فروشي- و تو خيلي هيجانزده و خوشحال بودي اينو از اينجا فهميدم كه خاله مي گفت باهمه فروشنده ها و مشتري ها گرم گرفته بودي و كلي براشون حرف زدي و دلبري كردي، والبته متاسفانه فقط دوربين كم داشتين تا اين لحظه هاي قشنگ ثبت شه – خاله مهديه دوربينشو گم كرده-  تعريفاي خاله از شيرين زبونيات واقعا دل آدمو آب مي كنه مخصوصا اونجا كه بعداز ديدن لاك پشت به آقاي فروشنده جيبت رو نشون دادي و گفتي "بذار تو جيبم" ويا درجواب يكي كه پرسيده بابا مامانت كجان گفتي "بابا رفته سركار، مامان رفته از ATM پول بگيره" – مامان بيچارهابرو- وچندتا سنگ رنگي هم برام اوردي و انگشتتو توهوا تكون ميدي و مي گي" اينا كه خوردني نيست، اينارو اوردم دوقل دوقل بازي كنم"

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان بردیا
17 آذر 92 8:49
جانم دوقل دوقل
حامد
23 آذر 92 17:27
ما که اومدیم دوقا ذوقل بازی نکردیم