يه پرستار جديد...
پسركوچولوي قشنگ و بامزه ي من!
امروز براي من و تو وبابا يه روز مبهم و پراز فكرو خيال و اما و اگر و نگرانيه... اينكه تو از 6ماهگيت باخاله مهديه بودي و حالا باشرايط جديد قراره چطور كناربياي... اصلا چه حسي نسبت به اين كار من و بابا خواهي داشت؛صبح امروز بيشتر ازهرچيزي،ازاين غصه م گرفت كه نكنه باخودت فكركني مامان بيرحمم منو بايه آدم غريبه توخونه تنها گذاشت و گريه وناراحتيم هم تصميمشو عوض نكرد... برخلاف خيلي ها كه مدام تكرار مي كنن كه:" توفراموش مي كني، بچه ها همينن و بالاخره بزرگ مي شن"من نميتونم اين صحنه ها رو فراموش كنم- حتي اگه مطمئن بشم كه تو فراموش ميكني كه ميدونم نمي كني- واين تعارض و تناقض بدجوري آزارم ميده. اونقدر كه بعضي وقتا به همه چيز شك مي كنم ...
امروز حتي يك لحظه تصاوير صبح ازجلوي چشمم كنار نرفته و امروز بيشتر از اولين باري كه تو رو بدست پرستار سپردم غمگينم... چون شايد اون موقع فكر ميكردم كه اين فقط منم كه پرازدلهره و نگراني و درد جداييم اما امروز حس مي كردم كه توهم اين حسو داري،باخودم شايد بتونم كنار بيام اما واي به اين حس كه فكر كنم تو حتي ذره اي درعذاب باشي...
دلم ميخواد اگه يك روز بزرگ شدي و من رو به قضاوت نشستي، از اين روزها حتي اگه گله داشتي، باغم ياد نكني كه قلبم بد مي شكنه ...