سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

آشنايي باسپهرجون(عكس)

اگه بخوام آقاسپهروبهتون معرفي كنم بهتره بگم كه يه پسرباانرژي و شاده كه خيلي دلش ميخواد اداي بزرگترهارودربياره و پاتوكفش بزرگترها كنه،اگه عكس بالامتقاعدتون نكرده ميتونيداين توصيفهارو تو عكساي بعدي دنبال كنيد...     اگه بخوام آقاسپهروبهتون معرفي كنم بهتره بگم كه يه پسرباانرژي و شاده كه خيلي دلش ميخواد اداي بزرگترهارودربياره و پاتوكفش بزرگترها كنه،اگه عكس بالامتقاعدتون نكرده ميتونيداين توصيفهارو تو عكساي بعدي دنبال كنيد...  آقاسپهردنيارواززاويه تازه اي مي بينه...   آقاسپهردرحال كشف تازه...   آقاسپهردرحال كش رفتن ازپسرخاله...   آقاسپهر در حال تفكربراي نوشتن يه مقاله ي علمي ...
2 اسفند 1391

اولين هاي سپهر...

سلام به همگي... امروز داشتم خاطرات روزهاي باسپهربودن رومرور مي كردم... به اين فكر ميكردم كه كه بچه ها  باحداقل مهارت يابهتر بگم توانايي بدنياميان و درمدتي كه شاهدرشدشون هستيم چقدر تغييرميكنن... اون اوايل درازاي كوچكترين توانايي كه يادميگيرن اينقدرهيجانزده ميشيم كه ميخوايم دنياروخبرداركنيم،ولي يواش يواش انگار همه چي برامون عادي ميشه وحتي ازكنارخيلي هاشون سرسري و بي تفاوت ردميشيم... به اين فكرميكردم كه بابزرگترشدن بچه هامون ،انگارانتظارماهم ازاونها بالاترميره و گاهي اينقدربالاميره كه بطرزاغراق آميز و شايد حتي خارج ازتوانشون، ازاونها انتظارهميشه بهتر بودن وبرتربودن داريم، واونها هم به مرور يادمي گيرن كه هميشه بااول بودن،...
25 بهمن 1391

اثاث كشي ... واي كه چه لذتبخشه!!!

اين روزا كه گذشت مامان و بابا اثاث كشي داشتن و حسابي مشغول بودن... بگذريم كه اونقدر سرشون شلوغ بود كه بعضي وقتا حسابي ازمن غافل ميشدن ... شكايتي ندارم موضوع صحبت من بيشتردرباره جنبه دوست داشتني و لذتبخش اثاث كشيه... وقتي كه همه چيز به هم ريخته بود... همه وسايل وسط خونه بود ...و من بدون نيازبه كمك ديگران!!! ،پابلندي واستعانت ازهروسيله ي "قدبلند كن!"... به همه چيز دسترسي داشتم و تادلم ميخواست وبدون شنيدن جيغ هاي بنفش و حتي بدون شنيدن كلمات "نكن"،"دست نزن" ،"برندار" و...   باآسودگي خاطر به همه چيز دست ميزدم البته در ابتدا موضوعي كه خيلي فكرمنو به خودش مشغول كرده بود اين بود كه اثاثا كجا ميرن!!! مدام ا...
24 بهمن 1391

چگونه كودك خود رامودب بزرگ كنيم؟

راهنمای پیش رو سن مناسب هر رفتار را به شما توضیح می‌دهد. یک تا 2 سال حدود 18 ماهگی کودک درمی‌یابد که چند تایید اجتماعی وجود دارد. حالا وقت آن است که به کودک کمک کنید درباره احساسات و نگرانی‌های دیگران فکر کند. سلام و خداحافظی را یاد دهید قبل از آنکه شروع به صحبت کند به او بیاموزید با دست سلام و خداحافظی کند. این اولین قدم در آموزش معاشرت با دیگران است. یک کار دیگر این است که هر روز صبح به او «صبح به خیر» بگویید.   مادامی که در حال خوردن هستید بنشینید به جای این‌که به کودک اجازه دهید کل خانه را با میوه‌‌ای که آبش همین‌جور می‌چکد قدم بزند به او یاد دهید تا زمانی که در حال خو...
3 بهمن 1391

مهارتها وپيشرفتهاي سپهرجون

  خودتون مي دونيد كه نميشه روكارهايي كه بچه ها انجام ميدن اسم مهارت گذاشت وشايد اطلاق اين كلمه به كارهاي سپهرجون،رنگ وبوي طنزداشته باشه اما هرچي كه هست همه تون يالااقل اون دسته ازدوستان كه بچه دارن وصدالبته ماماناي عزيز،حرف منوبيشتردرك ميكنن كه به ازاي هركاركوچيك وپيشرفتي كه دررفتار و گفتاربچه ايجادميشه انگار بزرگترين وبهترين هديه رودريافت كرده باشيم... وتمام وجودمون ازشوق پرميشه... ايناروگفتم تابااين مقدمه، برسم به گزارشي اندراحوالات پيشرفت آقاسپهرواينكه بدونيدروزانه باهرپيشرفتش انگار زندگي براي من ازنوشروع ميشه... براي همين بهش ميگم : سپهر... يه دنيا زندگي...     خودتون مي دونيد كه نميشه روكارهايي كه بچه ...
1 بهمن 1391

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم...

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم، به جای آن که انگشت اشاره ام را به سمت او بگيرم، در کنارش انگشت هایم را در رنگ فرو می بردم و نقاشی می کردم. اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم، به فکر ارتباط بیشتری با او می شدم. بیشتر از آن که به ساعتم نگاه کنم، به او نگاه مي كردم. سعي مي كردم درباره اش كمتر بدانم، اما بیشتر به او توجه کنم. به جای آموزش اصول راه رفتن، راه رفتن را با او تمرین می کردم. از جدی بودن دست برمی داشتم، و بازي را جدي مي گرفتم.   اگر فرصت داشتم که کودکم را دو باره بزرگ کنم، با او در مزارع می‌دویدم و با هم به ست...
1 بهمن 1391

سلام به همه ي دوستان خوبم

امروز اولين روزيه كه باسپهرم به دنياي ني ني وبلاگ اومدم... هم خوشحالم و هم هيجانزده... وشايدهمين باعث شده كه نوشتن ازيادم بره ... مامان سپهركوچولو شاغله ومجبوره 8ساعت ازفرشته ي ناز و كوچيكش دورباشه...اين دوري هم پرازدلتنگيه وهم نگراني... ميدونم كه تواين مورد،همدردهاي زيادي دارم...مامانايي كه منو درك ميكنن... درست دي ماه سال گذشته بودكه بعدازگذروندن مرخصيم ،سركارم برگشتم اماهنوزنتونستم بانگرانيها و احساس گناهم كناربيام...هنوزباهراتفاق كوچيكي خودمو سرزنش ميكنم... مثلا همين ديروز كه پاي كوچيك وبامزه ش بريده بود و درنبودمامان كلي گريه كرده بود... هنوزم كه يادم مياد گريه م ميگيره راستي!دوستان گلم اگه شماهم شرايط منو داريد بهم بگيدكه آي...
26 دی 1391