سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

عكسهاي داغ از سوژه هاي داغ

اينقدر فواصل به روز كردن وبلاگ طولاني شده كه فكر ميكنم قبل از هرچيز بايد به دوستان و هواداران وبلاگ سلام كنم... البته بهم حق بدين كه باوجود دوتا جوجه ي قد و نيم قد تاهمين حدهم ،خيلي هنرمندم!!! جونم براتون بگه كه فكرميكنم ديگه كسي ازآشنايان نمونده كه ندونه من عاشق ماه ارديبهشتم...حال و هواي ارديبهشت، لطافت زمين و آسمون ،طراوات برگ و گل و سبزه و سنگ... اصن همه چيز تواين ماه دل انگيزه و همه ي اينها منو عاشق ميكنه ... حالا تصورشو كنيد كه توچنين ماهي كه من حتي بي بهانه عاشقم، خدايكي ازفرشته هاي ظريف و لطيف و كوچولوشو ميون دستاي من امانت بسپره ... آخ كه ديگه چه بهانه ي بزرگي براي عاشقي پيداميشه ... همه ي اينهارو گفتم كه بگم امسال ارديب...
8 آذر 1393

غم زمانه خورم يا فراق يار كشم به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم؟!

كوچولوهاي قشنگم! امروز مامان كمي غمگينه، دليلش هم سردرگمي درباره شما دوتاجوجه هاي رنگيشه... بعداز6ماهي كه پيش هم بوديم و به هم عادت كرديم دوباره بينمون جدايي افتاده و حالا من نگران شرايط روحي شماهام،البته بيشتر سپهر كوچولوي هميشه خندونم كه تازگيها يعني دقيقا تويك ماهي كه مرخصيم تموم شده و سر كارم برگشتم روحيه حساسي پيدا كرده و باكوچكترين بهانه اي گريه مي كنه... يكي از خانمهاي همكار كه به قول معروف چندتا پيرهن بيشترازمن پاره كرده و سن و سالي ازش گذشته هروقت منو مي بينه مي گه بچه ها بزرگ مي شن، تو فقط غصه نخور،حرص نخور.چه غصه بخوري چه نخوري بچه ها بزرگ كه مي شن ازنبودنت شاكين! بعدهم مي گه من نادون بودم كه غصه مي خوردم تو نخور! ...
24 آبان 1393

وقتي من گاو شدم...

سپهركوچولوي بامزه من! ديشب موقع خواب، تو يه سوال علمي فلسفي ازم پرسيدي!  گفتي: "مامان تو گاوي؟!" و من درحالي كه سعي مي كردم تعجب خودمو پنهان كنم، توذهنم دنبال دليل سوالت گشتم و بعدهم خودمو اينطور متقاعد كردم كه حتما بخاطر عمل مبارك شيردادن به هستي ،اين سوال برات پيش اومده! دوباره توچشمام نگاه كردي و گفتي" نه تو گاونيستي،مثل گاوي!" وديگه نتونستم جلوخنده مو بگيرم و زدم زير خنده،پرسيدم چرا مثل گاوم؟! گفتي" آخه گاوم مثل تو چشماش اينطوريه" -و دراين لحظه تاتونستي چشماتوگشاد كردي- و بعدهم خودتو توبغلم فشاردادي و گفتي" من ازت مي ترسم"، خب آخه تو ازگاو خيلي مي ترسي!- توضيح اينكه تنهاگاوي كه توديدي...
4 آبان 1393

از طرف مامان پرمشغله...

امروز بعداز -بنظر خودم- یه مدت مدید!!! به وبلاگ دوتا وروجک عزیز و دوست داشتنیم اومدم تا دوتاعکس ناقابل بذارم و برم... چون واقعا سرم شلوغه و هنوز اونقدرها کارها رو روال نشده که بتونم با فراق بال و فرصت زیاد بنشینم و از حال و هوای اعضای خانواده بنویسم... گرچه کلی حرف دارم، مخصوصا ازعشق دلنشینم سپهر و خلق و خوی جدیدش بعداز اضافه شدن یه عضو تازه... عکس هستی کوچولو و عروسکش-هدیه عموعلی-که خیلی ها رو به اشتباه انداخت که کدوم ،فرد موردنظره!!! دوتاعشق زیبای من... ...
17 ارديبهشت 1393

مادرها خيلي مظلومند...

گرچه اين وبلاگ خبري نيست، اما اين خبر توجه ام روجلب كرد... سید محمدعلی ابطحی در صفحه فیس بوک خود تصویری از سنگ قبر دکتر حبیبی را منتشر کرده است و در توضیح آن نوشته است: «مادرها خیلی مظلومند. ما همه گویا فقط فرزندان پدرمان هستین. آقای دکتر حبیبی سنگ قبرش را خودش آماده کرده بود. خیلی با معرفت بود که نوشته فرزند باقر و فاطمه.اسم مادر را هم ذکر کرده است.کاش بشه هرجا می پرسند فرزند کی، اسم پدر و مادر را بخواهند…» واين هم به بهانه درگذشت گابريل گارسيا ماركز ... اینکه اغلب بخندی و زیاد بخندی ، اینکه هوشمندان به تو احترام بگذارند وکودکان با تو همدلی کنند اینکه تحسین منتقدان منصف را بشنوی و خیانت دشمنان دوست نما را تحم...
31 فروردين 1393

آخرين روز...

البته شايد تيتر خوبي براي مطلبم انتخاب نكردم... چون خودم اين حسو دارم كه هميشه كلمه ي "آخرين"، بار منفي داره يا لااقل بوي رفتن و دوري و جدايي ميده ...بايد توضيح بدم كه منظور من از آخرين روز، آخرين روزيه كه تووبلاگت فقط از تو مي نويسم و به زودي تو و هستي و زيباييهاتون سوژه داغ اين وبلاگه و البته امكان داره بخاطر مرخصي و مشغله هاي زياد، چندماهي از نوشتن و همراهان وبلاگ دور باشم كه اين خودش به نوعي باعث دلتنگيه اما شوق اومدن يه فرشته كوچولوي ديگه، مجال درك چنين حسي رو كمرنگ مي كنه و من اين روزها پراز شوق  و شور و هيجانم... حتي شنيدن جملاتي مثل "تازه اول دردسره" ،"اينروزا روزاي خوشته" و ... هم نميتونه اين شوق و هيجان رو كم كنه... حالات...
31 فروردين 1393

برای پسرم...

مرد کوچک مادر فدای قدو بالایت خوب به حرفهای مادرت گوش کن حرفهایِ شاید تلخ و سنگینیست اما باید از همین بچگی ات برایت بگویم تا در آینده اماده باشی برای مرد شدن تو قرار است مرد خوبی شوی مرد خوب بودن کار سختیست اینکه قوی باشی اما مهربان صدایت پر جذبه باشد اما نه بلند اینکه باید گلیم خودت را از آب بکشی بیرون و مهم تر اینکه باید تکیه گاه باشی عزیز دل مادر تکیه گاه بودن سخت ترین قسمت مردانگیست اول از همه باید تکیه گاه خودت باشی و بعد عشقت عشق چیز عجیبی نیست حسی است مثل موقع هایی که صدایم میکنی : مادر من میگویم : جان مادر و به همین مقدسیست عاشقی را کم کم خودم یادت می دهم لابه لای حروف الفبا و اعداد خودم عادتت می...
21 فروردين 1393