سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

از هردري ... سخني...

پسركوچولوي خوبم! امروز تولد مامانه و خواستم بدوني كه اين حس خيلي خوبيه كه وقتي چشماتو بازمي كني آدمهايي هستن يابهتر بگم عزيزاني داري كه اين روزو به ياد دارن و بهت تبريك مي گن... ديروز بهت گفتم: سپهر! فردا تولد مامانه و تو گفتي من دوست دارم به تو كادو بدم... قربون زبون شيرينت بشم... من هم بغلت كردم و كلي بوسيدمت تابهت بگم كه هيچ كادويي دوست داشتني تراز حضور تو، توآغوشم نيست... مدتيه كه براي گذاشتن عكسهاي زيباي تو ، تووبلاگت بامشكلاتي مواجه شدم كه اميدوارم زودتر برطرف بشه و بتونم مثل گذشته عكسهاتو كه جزئي ازخاطرات قشنگت و نموداري از روزهاي رشد و بزرگ شدنت هستن، بطور منظم اينجاقراربدم... راستي همونطور كه پيش بيني مي كردم امسال عيد ...
19 فروردين 1393

گل اومد... بهار اومد...ميرم به صحرا

سپهربهاري من! چندروز ديگه عيده و فكر ميكنم سال 93 براي تو، اولين ساليه كه درك بيشتري از عيدي گرفتن و ديد و بازديد عيد - و همه ي اون چيزايي كه الان براي هم سن و سالاي من نوستالژي شده-خواهي داشت،پس بهت تبريك مي گم و برات آرزوي شادي و سبزي و اميد و آرامش مي كنم... سال نو رو به همه عزيزان و همراهان هميشگي وبلاگ تبريك مي گم وبراي همه، لحظه هاي قشنگ و ساده و بي دغدغه و پرازحضور خدا آرزو مي كنم- البته اگه دوست داشته باشن - چون من كه فكر مي كنم لحظه هايي اين چنين سبز و پاك و بي آلايش و آرام ،هميشه بهترين لحظات زندگيمه... ...
25 اسفند 1392

سال 92 هم داره كوله بارشو مي بنده...

سپهر! عشق هميشگي من... هميشه لحظه هاي خداحافظي و بدرقه برام دلگير و ابريه،ديدن كسي كه درحال بستن كوله بارسفر و راهي شدنه و من كه بايد بمونم و بدرقه كنم...حتي اگه اون، يه سال كهنه باشه، سالي كه مثل همه ي سالها و مثل همه زندگي بود...هم تلخ و هم شيرين...  براي من و تو بابا سال 92 ،پراز اتفاقاي قشنگ بود كه  ازاين بابت بي نهايت سپاسگزارخداي مهربونم...لحظه هاي قشنگ و سبز باهم بودنهامون كه تك تكشون خاطره هاي به يادماندني شدن...ديدن بزرگترشدن و باليدن تو و شيرين زبون شدنت... ازهمه شيرينتر و قشنگتر روياي داشتن هستي كوچولو كه به اميدخدا تا كمتراز 2ماه ديگه به واقعيت تبديل مي شه...  امسال كمي هم بخاطر داشتن مسووليت زياد،...
25 اسفند 1392

سلامتی همه ی داداش ها که تا هستن مثل کوه پُشت آبجیاشونن

پسرگلم امروز صبح ازديدن اين عكس خيلي لذت بردم، وازصميم قلبم دعامي كنم كه تو و آبجي هستي براي هم، بهترين دوست و همراه و پشتوانه باشيد... اونی که داداش نداره مثل کسیه که بدون سلاح به جنگ میره! سلامتی همه ی داداش ها که تا هستن مثل کوه پُشت آبجیاشونن ...
21 اسفند 1392

به بهانه سالگرد رفتن پدرجون...

پسر زيباي من! امروز سومين سالگرد رفتن پدرجون عزيزته... تنها نشانه ي پدرجون براي تو ،قاب عكسيه كه روطاقچه مادرجون خودنمايي مي كنه و باچشماي نافذش به آدم نگاه مي كنه... پدرجوني كه هيچوقت تورو نديد اما منتظر اومدنت بود و دلش مي خواست كه اسمت، همنام خودش باشه... وقتي بزرگتر بشي باباحميد حتما بيشتر و بيشتر از پدرجون برات خواهد گفت... قصه ماآدمهاهميشه همين طوره -مثل باباجون كه براي من و دايي و خاله ها هميشه از خلق و خو و عادات پدرش و فداكاريها و زحماتش مي گفت،..بعد من و تو و هستي كوچولو مي شينيم و به لبهاي باباحميدخيره مي شيم كه چطور پدرجون رو توصيف مي كنه و از زحمتهايي كه براي بزرگ كردن بچه هاش و چرخوندن زندگيش كشيده مي گه...از خلق و خو...
13 اسفند 1392

اشك شوق...

سپهرم! امروز صبح وقتي سر كارم اومدم از ديدن و خوندن يه ايميل،حال فوق العاده خوشي بهم دست داد و اشك شوق در چشمانم حلقه زد... خدارو بي نهايت بار شكر كردم كه فرشته هاش رو زمين هم هستن تا وجودشون اينطوري آدمو دلگرم و عاشق كنه... تنها تاسفم اين بود كه نمي تونم جواب اين ايميل رو بدم و امضا كنم:ازطرف مادرت... ...
13 اسفند 1392

اولين دوري من و تو...

هفته گذشته يه اولين دوست نداشتني براي من و تو رقم خورد...وقتي مجبورشدم 3شب رو دور ازتو و وجود پرانرژي و دوست داشتني و بوي آرامبخشت و ديدن خنده هاي دلربات در بيمارستان سركنم... گرچه سرزدنهاي باباحميد و گرمي و مهربونيش، گذر لحظات رو برام راحتتر مي كرد اما اين دوري برام واقعا سخت و طولاني گذشت...تازه وقتي باباحميدمي رفت شروع حس غربتم بود، دوري ازبابا،تو و خونه و زندگي گرم و قشنگمون براي مامان خيلي سخت بود...سه شنبه ظهر كه به خونه برگشتم تو مثل هميشه پرانرژي و خندون نبودي، چشماي درخشانت، آروم و نيمه باز بود، تو بغلم نشستي و گفتي ديگه اذيتت نمي كنم كه بري بيمارستان،ديگه دوست ندارم بري دكتر، گفتي كه وقتي بيمارستان بودي باهات قهر بودم اما الان باه...
11 اسفند 1392

كاش مي شد سه چيز را ازكودكمان يادبگيريم...

جوجوي قشنگم!ديشب بعد از اينكه كارهام تموم شد روي تخت دراز كشيدم تاكمي استراحت كنم،همون موقع -تو هم كه هميشه دنبال مني-دنبالم اومدي و رو تخت شروع به بالا پايين پريدن و از ته دل خنديدن كردي، اولش داشتم ازكارت -كه البته بي خطر هم نبود- كلافه مي شدم حتي چندبار تكرار كردم كه شيطنت نكن! بشين! مي افتي، ولي توجهي نداشتي و ادامه دادي...براي چندلحظه سعي كردم دل به دلت بسپارم و اونوقت بود كه من هم ازكارت لذت بردم... چقدر قشنگ بازي مي كردي ومي خنديدي و انگار برخلاف چندلحظه ي قبل ،اين شاديت به من هم منتقل شده بود و من هم خنده مي خواستم... به چشمات كه ازخوشحالي مي درخشيد خيره شدم و من هم زدم زير خنده، بعدانگار كه از اين عكس العملم راضي شده باشي نشستي و د...
27 بهمن 1392

لالايي هاي شبانه

سپهر عزيزترازجونم... ديشب نمي دونم چرا ولي خيلي بدخواب شده بودي و چندبار بيدارم كردي و توخواب گريه مي كردي... شايد خواب بد ديده بودي عزيزدلم،نميدونم ولي خيلي دلم ميخواست بدونم چي باعث پريشوني پسركوچولوي قشنگم شده... شبها قبل از خواب شايد بتونم بگم ازبهترين لحظات زندگيمه، چون فرصتي پيش مياد تا بدون اينكه ازدستم دربري و شيطوني و ورجه وورجه كني، توبغلم آروم بگيري و ازم بخواي كه برات شعر بخونم... توچشمام خيره مي شي و مي گي "گل مهتاب" رو بخون... ومن چشمامو مي بندم و انگاركه دارم تو يه كنسرت بزرگ اجرا مي كنم، حس مي گيرم و برات مي خونم: لالايي كن بخواب خوابت قشنگه          گل مهتاب شبا هزارتا رن...
23 بهمن 1392