سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 17 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

خبررررررررررررررررررررررررررررررررررر!

خبر! خبر! همه حواسا جمعه...؟! رونمايي مي كنم . . .  پسرعموي عزيزم محمد مهدي عزيزم خيلي مشتاق ديدن روي ماهت بوديم، بازهم اومدنت رو به همه تبريك مي گم و بهترينها رو از صميم قلب برات آرزو مي كنم... اينم آدرس وبلاگش http://mo-mahdi.niniweblog.com ...
20 مرداد 1392

تو داري از يكي از قيدو بندهات آزاد مي شي!!!

پسر دردونه ي من! امروز سومين روزي خواهد بود كه باهمكاري من و خاله مهديه والبته خودت، روزها رو بدون پوشك ميگذروني تا يواش يواش پروسه آزادسازي شروع بشه و توبراي هميشه ازاين بسته بندي مزاحم خلاص بشي من واقعا از زحمتهاي خاله مهديه ممنونم وميدونم كه كارش خيلي ارزشمنده و قدردان احساس مسووليتش هستم. واما تو... توهم واقعا پسرماهي هستي و كاملا همكاري مي كني و براي همين مامان و باباقول دادن كه بعداز اينكه اين پروسه تكميل شديه جايزه بزرگ برات بخرن اين روزا... تو اجازه ميدي كه براحتي برات مسواك بزنم، توحموم ريلكس تر ازقبل رفتارمي كني،شير رو بهتر ميخوري، ترجيح ميدي خودت غذاتوبخوري وحتي درخوردن ماست و بستني هم داري ماهر ميشي،هوش چينت رو بر...
15 مرداد 1392

همينجوري...براي رفع دلتنگي...

الان مامان محل كارشه وتو فرشته آسموني من، بخاطر اينكه خاله مهديه حالش خوب نبوده و نتونسته بياد، امروز خونه ي مامان جوني و البته خيلي هم ازاين موضوع خوشحالي... خوشبختانه مامان جون خيلي باحوصله س و حسابي باهات بازي ميكنه و سرت گرمه، روزهايي كه پيششي از هرجهت خيالم راحته، البته نميخوام كم لطفي كنم و زحمتهاي خاله مهديه رو ناديده بگيرم. خداروشكر ميكنم كه پرستار به اين مهربوني داري كه همه جوره احساس مسووليت مي كنه و من واقعا ازش راضيم اما خب مامانم و هميشه نگران... چندشب پيش خونه ي مادرجون داشتني باستايش-دخترعمه جون- بازي ميكردي وطبق علاقه منديهات محتويات كيف بنده خدا رو بيرون ميريختي كه يه اسپري كشف كردي،همينطور كه وارسيش ميكردي يكدفعه ب...
13 مرداد 1392

عكسهاي من و سه چرخه ام...

سپهر دوست داشتني من! هر روز كه ميگذره براي من و بابا دلنشين تر و تو دل برو تر مي شي... اين روزا حس ميكنم خيلي مهربونتر از قبل شدي و سعي ميكني هواي مامان و بابا رو داشته باشي ، نمونه ش همين دوروز پيش كه من زياد حالم خوب نبود و تو بامهربوني ازبالاي سرم كنار نميرفتي و بادستاي كوچيكت پيشونيمو نوازش ميكردي و وقتي باباازت خواست بري پيشش تا من بتونم بخوابم خيلي راحت پذيرفتي و همين كارهات اين حسو بهم ميده كه تو داري بزرگتر و عميق تر و البته احساسي ترميشي... وقتي نيستم به گزارش پرستارت هرچيزي كه مربوط به منه محافظت مي كني و روي وسايلم خيلي حساسيت داري... درضمن علاقه شديدي به جمع كردن لباس و روسري و دمپايي من دور خودت و كنار اسباب بازيهات دار...
7 مرداد 1392

تولد يه فرشته ديگه...

پسر گلم! ديروز پسرعموي عزيزت- محمد مهدي- به جمع عموزاده هات اضافه شد تا باقدمهاي پاك و معصومش خير و شادي رو به ميون فاميل بياره... ازهمين جا به همه مخصوصا به بابا،مامان و برادرهاي دوست داشتنيش اين اتفاق عزيز رو تبريك ميگم و براي سلامتي و سعادتش دعا ميكنم... بيصبرانه مشتاق ديدن روي ماه ومعصومش هستيم...‌‌‌ ...
6 مرداد 1392

عدم خشونت والدین در تربیت فرزند

اين داستان رو امروز مي خوندم و اينقدر بنظرم دلنشين اومد كه ترجيح دادم اون رو با شما سهيم بشم... آرون گاندی، نوه مهاتما گاندی و مؤسّس  موسسه "ام ‌کی ‌گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند : شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصله هجده مایلی دِربِن (Durban) ، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم. ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم . یک روز پدرم از من خواس...
5 مرداد 1392

عكسهاي تولد دوسالگي تو...

پسركوچولوي قشنگم! امسال تولدت يه مقدار -بهتره بگم:"كلي"- باسال پيش متفاوت بود... اول اينكه همزمان با ماه رمضان شده بود، بعدهم عموهاي خوبت-عمورضا و عمومحمود- نمي تونستن توجشنت حضور داشته باشن و خلاصه كنم امسال جمعمون جمع نبود... براي همين تصميم اين شد كه يه جشن كوچولوي سه نفره بگيريم، برنامه هم اين بود كه اول ببريمت شهربازي طوفان يه صفايي كني و بعدهم بيرون شام بخوريم و آخرشب با يه كيك بريم خونه ي مامان جون اينا تا به قسمت خوب ماجرا يعني كادو گرفتن برسيم... آخه تو عاشق كادوگرفتني... اما متاسفانه بازهم بخاطر ماه رمضان و بي حالي مامان و بابا و البته گرماي هوا ترجيح داديم كه شهربازي رو هم حذف كنيم .به اين ترتيب قبل ازافطار به ديدن مادرجون رفتي...
2 مرداد 1392

تولدت مبارك!

سپهر! كوچولوي دوست داشتني! امروز براي من و بابا روز مقدس و باشكوهيه و من ازبه ياد اوردن لحظه به لحظه ي روز تولدت اونقدر هيجانزده ام كه گاهي وقتا كلمات رو گم مي كنم... يه روز گرم تابستون كه همه سرگرم برگزاري جشن عيد نيمه شعبان بودن و خيابونها رو آذين بسته بودن و من به شوخي به بابا ميگفتم حالا ماراضي نبوديم مردم اينقدر تو زحمت بيفتن - تو،فرشته كوچولوي زيباي مامان، تو بهشت دنبال گرفتن مجوز ورودت به اين دنيا بودي تا قدمهاي پاك و دوست داشتنيتو رو چشمامون بذاري و دنيامونو گلستان كني... شب قبل ازاومدنت هيچوقت يادم نميره... بابا خيلي نگران و مضطرب بود، اونقدر كه همه متوجه شده بودن ومامان جون بهش پيشنهاد داد تا بجاي نگراني قر...
26 تير 1392

دوروز مانده به تولد تو...

سپهر زيبايم! امروز كه سركارميومدم ازخواب بيدار شدي و اينجور وقتا خيلي گريه و بي تابي ميكني واين باعث ميشه تا بعدازظهركه برميگردم فكرم پيشت باشه... گل نوشكفته ام! تواين نزديك 19ماهي كه ازهم جداشديم و باهمه دل نگرانيها و حساسيتهايي كه دارم مجبور شدم چندساعتي تو رو بدست ديگري بسپارم وازدور مراقبت باشم حسهاي مختلفي داشتم... دركل بهتره بگم بيش ازاينكه نگران سلامت جسميت باشم نگران سلامت روحيت بودم و اينكه تودرآينده چه قضاوتي از نبودنم خواهي داشت... اما ميخوام بدوني كه اومدنت زيباترين و بزرگترين اتفاق زندگيم و حضورت دليل شور و عشقمه، ميخوام بدوني كه برام باارزش تريني و دنيا رو باتو معني مي كنم... ازخداميخوام تا بهم توان بده و همي...
24 تير 1392