تولدت مبارك!
سپهر! كوچولوي دوست داشتني!
امروز براي من و بابا روز مقدس و باشكوهيه و من ازبه ياد اوردن لحظه به لحظه ي روز تولدت اونقدر هيجانزده ام كه گاهي وقتا كلمات رو گم مي كنم...
يه روز گرم تابستون كه همه سرگرم برگزاري جشن عيد نيمه شعبان بودن و خيابونها رو آذين بسته بودن و من به شوخي به بابا ميگفتم حالا ماراضي نبوديم مردم اينقدر تو زحمت بيفتن- تو،فرشته كوچولوي زيباي مامان، تو بهشت دنبال گرفتن مجوز ورودت به اين دنيا بودي تا قدمهاي پاك و دوست داشتنيتو رو چشمامون بذاري و دنيامونو گلستان كني...
شب قبل ازاومدنت هيچوقت يادم نميره... بابا خيلي نگران و مضطرب بود، اونقدر كه همه متوجه شده بودن ومامان جون بهش پيشنهاد داد تا بجاي نگراني قرآن بخونه ... دلم نميخواست بابارو اونطور ببينم وسعي ميكردم باهاش حرف بزنم ،متاسفانه ظاهرا سعي ميكرد براي دلخوشي من يه لبخندي بزنه اما بعددوباره سايه نگراني چهره ي مهربونشو ميپوشوند...ميدونستم كه مامان جون، باباجون، مادرجون و خلاصه همه همين نگراني رو داشتن، حتي يادمه مادرجون بخاطرنذر سلامتيمون روزه بودن وپيش عمه جون مونده بود تا بتونن سريعتر از احوالمون باخبر شن... اما من بيش از اينكه نگران باشم هيجانزده و خوشحال بودم...
فرداش –روز تولدت- ساعت 11 رفتيم بيمارستان درحاليكه تو هنوز انگار مجوزا رو نگرفته بودي و ظاهرا هيچ خبري از اومدنت نبود!اونروز قشنگ، چهره نگران و گلوي پراز بغض بابا كه فرصت آروم كردنشو نداشتم،چهره مهربون باباجون كه لحظه قبل از رفتن به اتاق عمل دستامو بوسيد و مامان جون كه بادستاي نوازشگرش مث هميشه آرومم ميكرد و باز مث هميشه تاكيد كرد باخدا حرف بزن و آيت الكرسي رو فراموش نكن... هيچوقت ازذهنم نميره... هرلحظه كه درد آزارم ميداد به ياد اوردن چهره تك تك عزيزانم با همه ي عشقي كه درچهره شون بود قلبمو تسلي و اطمينان ميداد و ازاين بابت خدارو بينهايت شكر ميكردم و ميكنم
توبراي اومدن انگار چندان عجله اي نداشتي! و بالاخره ساعت 16:20 دقيقه مامان صداي گريه قشنگتو كه بنظرش زيباترين صداي دنيا بود شنيد و آروم گرفت... ازخانم پرستاربانگراني پرسيدم سالمه؟ همه جاشونگاه كردين،انگشتاش همه سرجاشونن؟! –مامان هم خل بوده ها، بگو اون وسط ازبين اين همه چيز چرا فقط دنبال انگشتات ميگشته!-
وقتي ازاتاق بيرون اومدم چهره ي بابا خندون بود و ديگه اثري ازنگراني نبود و همين بهترين هديه برام بود... ديگه همه فقط پرازشوق حضور تو بودن ... توباوزن 4.100 كيلو و قد 52 سانت اونقدر سريع تودل همه جاباز كردي كه شدي همه ي دنياشون...
وهيچ لحظه اي رو زيباتر و آرامبخشتر و رويايي تر از لحظه اي كه توبراي اولين بار درآغوشم جاگرفتي سراغ ندارم... تو بايه دنيا معصوميت ... چه منتي برسرم گذاشتي و گرماي وجودتو بهم بخشيدي و انگار هزاران خورشيد به يكباره دردستانم طلوع كرده بود...
پسرم! شيرين عسلم! شيرين بيانم!2سال باحضورتو گذشت،باتوكه براي ما عصاره ي تمام معجزات و زيباييهاي خلقتي...
تولدت 2سالگيت مبارك...
حالابدوبياشمعارو فوت كن كه حسابي كارداريم...