اولين دوري من و تو...
هفته گذشته يه اولين دوست نداشتني براي من و تو رقم خورد...وقتي مجبورشدم 3شب رو دور ازتو و وجود پرانرژي و دوست داشتني و بوي آرامبخشت و ديدن خنده هاي دلربات در بيمارستان سركنم... گرچه سرزدنهاي باباحميد و گرمي و مهربونيش، گذر لحظات رو برام راحتتر مي كرد اما اين دوري برام واقعا سخت و طولاني گذشت...تازه وقتي باباحميدمي رفت شروع حس غربتم بود، دوري ازبابا،تو و خونه و زندگي گرم و قشنگمون براي مامان خيلي سخت بود...سه شنبه ظهر كه به خونه برگشتم تو مثل هميشه پرانرژي و خندون نبودي، چشماي درخشانت، آروم و نيمه باز بود، تو بغلم نشستي و گفتي ديگه اذيتت نمي كنم كه بري بيمارستان،ديگه دوست ندارم بري دكتر، گفتي كه وقتي بيمارستان بودي باهات قهر بودم اما الان باه...