سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

از طرف مامان پرمشغله...

امروز بعداز -بنظر خودم- یه مدت مدید!!! به وبلاگ دوتا وروجک عزیز و دوست داشتنیم اومدم تا دوتاعکس ناقابل بذارم و برم... چون واقعا سرم شلوغه و هنوز اونقدرها کارها رو روال نشده که بتونم با فراق بال و فرصت زیاد بنشینم و از حال و هوای اعضای خانواده بنویسم... گرچه کلی حرف دارم، مخصوصا ازعشق دلنشینم سپهر و خلق و خوی جدیدش بعداز اضافه شدن یه عضو تازه... عکس هستی کوچولو و عروسکش-هدیه عموعلی-که خیلی ها رو به اشتباه انداخت که کدوم ،فرد موردنظره!!! دوتاعشق زیبای من... ...
17 ارديبهشت 1393

مادرها خيلي مظلومند...

گرچه اين وبلاگ خبري نيست، اما اين خبر توجه ام روجلب كرد... سید محمدعلی ابطحی در صفحه فیس بوک خود تصویری از سنگ قبر دکتر حبیبی را منتشر کرده است و در توضیح آن نوشته است: «مادرها خیلی مظلومند. ما همه گویا فقط فرزندان پدرمان هستین. آقای دکتر حبیبی سنگ قبرش را خودش آماده کرده بود. خیلی با معرفت بود که نوشته فرزند باقر و فاطمه.اسم مادر را هم ذکر کرده است.کاش بشه هرجا می پرسند فرزند کی، اسم پدر و مادر را بخواهند…» واين هم به بهانه درگذشت گابريل گارسيا ماركز ... اینکه اغلب بخندی و زیاد بخندی ، اینکه هوشمندان به تو احترام بگذارند وکودکان با تو همدلی کنند اینکه تحسین منتقدان منصف را بشنوی و خیانت دشمنان دوست نما را تحم...
31 فروردين 1393

آخرين روز...

البته شايد تيتر خوبي براي مطلبم انتخاب نكردم... چون خودم اين حسو دارم كه هميشه كلمه ي "آخرين"، بار منفي داره يا لااقل بوي رفتن و دوري و جدايي ميده ...بايد توضيح بدم كه منظور من از آخرين روز، آخرين روزيه كه تووبلاگت فقط از تو مي نويسم و به زودي تو و هستي و زيباييهاتون سوژه داغ اين وبلاگه و البته امكان داره بخاطر مرخصي و مشغله هاي زياد، چندماهي از نوشتن و همراهان وبلاگ دور باشم كه اين خودش به نوعي باعث دلتنگيه اما شوق اومدن يه فرشته كوچولوي ديگه، مجال درك چنين حسي رو كمرنگ مي كنه و من اين روزها پراز شوق  و شور و هيجانم... حتي شنيدن جملاتي مثل "تازه اول دردسره" ،"اينروزا روزاي خوشته" و ... هم نميتونه اين شوق و هيجان رو كم كنه... حالات...
31 فروردين 1393

برای پسرم...

مرد کوچک مادر فدای قدو بالایت خوب به حرفهای مادرت گوش کن حرفهایِ شاید تلخ و سنگینیست اما باید از همین بچگی ات برایت بگویم تا در آینده اماده باشی برای مرد شدن تو قرار است مرد خوبی شوی مرد خوب بودن کار سختیست اینکه قوی باشی اما مهربان صدایت پر جذبه باشد اما نه بلند اینکه باید گلیم خودت را از آب بکشی بیرون و مهم تر اینکه باید تکیه گاه باشی عزیز دل مادر تکیه گاه بودن سخت ترین قسمت مردانگیست اول از همه باید تکیه گاه خودت باشی و بعد عشقت عشق چیز عجیبی نیست حسی است مثل موقع هایی که صدایم میکنی : مادر من میگویم : جان مادر و به همین مقدسیست عاشقی را کم کم خودم یادت می دهم لابه لای حروف الفبا و اعداد خودم عادتت می...
21 فروردين 1393

از هردري ... سخني...

پسركوچولوي خوبم! امروز تولد مامانه و خواستم بدوني كه اين حس خيلي خوبيه كه وقتي چشماتو بازمي كني آدمهايي هستن يابهتر بگم عزيزاني داري كه اين روزو به ياد دارن و بهت تبريك مي گن... ديروز بهت گفتم: سپهر! فردا تولد مامانه و تو گفتي من دوست دارم به تو كادو بدم... قربون زبون شيرينت بشم... من هم بغلت كردم و كلي بوسيدمت تابهت بگم كه هيچ كادويي دوست داشتني تراز حضور تو، توآغوشم نيست... مدتيه كه براي گذاشتن عكسهاي زيباي تو ، تووبلاگت بامشكلاتي مواجه شدم كه اميدوارم زودتر برطرف بشه و بتونم مثل گذشته عكسهاتو كه جزئي ازخاطرات قشنگت و نموداري از روزهاي رشد و بزرگ شدنت هستن، بطور منظم اينجاقراربدم... راستي همونطور كه پيش بيني مي كردم امسال عيد ...
19 فروردين 1393

گل اومد... بهار اومد...ميرم به صحرا

سپهربهاري من! چندروز ديگه عيده و فكر ميكنم سال 93 براي تو، اولين ساليه كه درك بيشتري از عيدي گرفتن و ديد و بازديد عيد - و همه ي اون چيزايي كه الان براي هم سن و سالاي من نوستالژي شده-خواهي داشت،پس بهت تبريك مي گم و برات آرزوي شادي و سبزي و اميد و آرامش مي كنم... سال نو رو به همه عزيزان و همراهان هميشگي وبلاگ تبريك مي گم وبراي همه، لحظه هاي قشنگ و ساده و بي دغدغه و پرازحضور خدا آرزو مي كنم- البته اگه دوست داشته باشن - چون من كه فكر مي كنم لحظه هايي اين چنين سبز و پاك و بي آلايش و آرام ،هميشه بهترين لحظات زندگيمه... ...
25 اسفند 1392

سال 92 هم داره كوله بارشو مي بنده...

سپهر! عشق هميشگي من... هميشه لحظه هاي خداحافظي و بدرقه برام دلگير و ابريه،ديدن كسي كه درحال بستن كوله بارسفر و راهي شدنه و من كه بايد بمونم و بدرقه كنم...حتي اگه اون، يه سال كهنه باشه، سالي كه مثل همه ي سالها و مثل همه زندگي بود...هم تلخ و هم شيرين...  براي من و تو بابا سال 92 ،پراز اتفاقاي قشنگ بود كه  ازاين بابت بي نهايت سپاسگزارخداي مهربونم...لحظه هاي قشنگ و سبز باهم بودنهامون كه تك تكشون خاطره هاي به يادماندني شدن...ديدن بزرگترشدن و باليدن تو و شيرين زبون شدنت... ازهمه شيرينتر و قشنگتر روياي داشتن هستي كوچولو كه به اميدخدا تا كمتراز 2ماه ديگه به واقعيت تبديل مي شه...  امسال كمي هم بخاطر داشتن مسووليت زياد،...
25 اسفند 1392

سلامتی همه ی داداش ها که تا هستن مثل کوه پُشت آبجیاشونن

پسرگلم امروز صبح ازديدن اين عكس خيلي لذت بردم، وازصميم قلبم دعامي كنم كه تو و آبجي هستي براي هم، بهترين دوست و همراه و پشتوانه باشيد... اونی که داداش نداره مثل کسیه که بدون سلاح به جنگ میره! سلامتی همه ی داداش ها که تا هستن مثل کوه پُشت آبجیاشونن ...
21 اسفند 1392

به بهانه سالگرد رفتن پدرجون...

پسر زيباي من! امروز سومين سالگرد رفتن پدرجون عزيزته... تنها نشانه ي پدرجون براي تو ،قاب عكسيه كه روطاقچه مادرجون خودنمايي مي كنه و باچشماي نافذش به آدم نگاه مي كنه... پدرجوني كه هيچوقت تورو نديد اما منتظر اومدنت بود و دلش مي خواست كه اسمت، همنام خودش باشه... وقتي بزرگتر بشي باباحميد حتما بيشتر و بيشتر از پدرجون برات خواهد گفت... قصه ماآدمهاهميشه همين طوره -مثل باباجون كه براي من و دايي و خاله ها هميشه از خلق و خو و عادات پدرش و فداكاريها و زحماتش مي گفت،..بعد من و تو و هستي كوچولو مي شينيم و به لبهاي باباحميدخيره مي شيم كه چطور پدرجون رو توصيف مي كنه و از زحمتهايي كه براي بزرگ كردن بچه هاش و چرخوندن زندگيش كشيده مي گه...از خلق و خو...
13 اسفند 1392

اشك شوق...

سپهرم! امروز صبح وقتي سر كارم اومدم از ديدن و خوندن يه ايميل،حال فوق العاده خوشي بهم دست داد و اشك شوق در چشمانم حلقه زد... خدارو بي نهايت بار شكر كردم كه فرشته هاش رو زمين هم هستن تا وجودشون اينطوري آدمو دلگرم و عاشق كنه... تنها تاسفم اين بود كه نمي تونم جواب اين ايميل رو بدم و امضا كنم:ازطرف مادرت... ...
13 اسفند 1392