اولين باري كه سپهر كله پاچه خورد...!!!
آخ!آخ!آخ!... پسر تو عجب كله پاچه خوري هستي!!!
درپي يك هوس آني! ديروز باباي مهربونِ عزيزتراز جون براي صبحانه كله پاچه خريد، باتوجه به استقبالي كه قبلا درباره سيراب شيردون و دل و جگر و زبان و ... درتو ديده بودم حدس ميزدم كه از اين يكي هم خوشت بياد اما واقعا نه در اين حد!!! خلاصه توديروز براي اولين بار كله پاچه خوردي و حسابي هم بالذت، طوري كه ازخوردن تو من هم برسر ذوق اومدم... نوش جونت ماماني، حالاحالاها فرصت داري كه تا دلت ميخواد كله پاچه بخوري و چشماتو گردكني و سرتو به نشانه لذت بردن تكون بدي و هول بزني كه... بازم بده
ديشب بابامي گفت احساس مي كنم خيلي بيشتر ازقبل سپهرو دوست دارم، انگار تونستم باهاش ارتباط برقراركنم... واين دقيقا فكري بود كه دوسه روز قبل ازذهن منم گذشته بود كه تو هرچي بزرگترمي شي دوست داشتني ترمي شي و اين منو باز،به حرف يكي ازدوستان عزيزم مي رسونه كه مي گفت دخترم هرچي بزرگترميشه ،بيشتردوستش دارم و يادمه اونموقع به حرفش عكس العمل نشون داده بودم كه" اما بنظر من بچه ها تو بچگيشون شيرينترو دوست داشتني ترن" ...حالا مي بينم كه توهرچي بزرگترمي شي و بيشتر از خودت استقلال نشون مي دي و "من"تر مي شي بيشتر مي خوامت و احترامم به تو بالاتر ميره...بي نهايت دوستت دارم...