اولين دوري من و تو...
هفته گذشته يه اولين دوست نداشتني براي من و تو رقم خورد...وقتي مجبورشدم 3شب رو دور ازتو و وجود پرانرژي و دوست داشتني و بوي آرامبخشت و ديدن خنده هاي دلربات در بيمارستان سركنم... گرچه سرزدنهاي باباحميد و گرمي و مهربونيش، گذر لحظات رو برام راحتتر مي كرد اما اين دوري برام واقعا سخت و طولاني گذشت...تازه وقتي باباحميدمي رفت شروع حس غربتم بود، دوري ازبابا،تو و خونه و زندگي گرم و قشنگمون براي مامان خيلي سخت بود...سه شنبه ظهر كه به خونه برگشتم تو مثل هميشه پرانرژي و خندون نبودي، چشماي درخشانت، آروم و نيمه باز بود، تو بغلم نشستي و گفتي ديگه اذيتت نمي كنم كه بري بيمارستان،ديگه دوست ندارم بري دكتر، گفتي كه وقتي بيمارستان بودي باهات قهر بودم اما الان باهات آشتي ام و تمام صورتمو غرق بوسه كردي!!! كارهات مثل آدم بزرگا شده بود و حسابي منو متعجب كردي...اونروز بيش از هميشه حس كردم كه بچه ها هم مث بزرگترها از درد دوري، مي شكنن... مدتي طول كشيد تا اثرات اين درد ازچهره دوست داشتنيت كناررفت و تو دوباره همون ني ني كوچولوي بي پروا و بي خيال و بي دغدغه خودم شدي كه بقول باباجون يه لحظه آروم نمي شينه
سپهرم! من عاشق خانواده ي مهربون و دوست داشتنيم هستم و حتي بودن در بهشت رو هم با يه لحظه دركنارشون بودن عوض نمي كنم،عاشق دستاي گرم باباحميد بااون نگاه و صداي مهربونش،عاشق روي زيبا و شيطنتهاي معصومانه ي تو و عاشق مسافركوچولوي عزيزمون كه قراره با اومدنش زندگي قشنگمون رو گرمتر و عاشقانه تر كنه...و خدارو بخاطر داشتنتون بي نهايت بارشكر مي كنم...