سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

گشت و گذار بهاري سپهر و هستي

اين روزا به هرچي نگاه مي كني طراوت و لطافت بچه ها روتوذهن مجسم مي كنه... ازآب وسبزه و گل و درخت بگير تا كوه و خارو سنگ... همه چيز بوي بهارو تازگي مي ده و بيهوده نيست كه من عاشق اين فصل و زيباييهاشم جمعه گذشته خانواده دوست داشتني ما يعني بابا و من و سپهر و هستي به اطراف شهررفتيم تا وجودمون رو ازاين همگي طراوت وپاكي سرشاركنيم... شمااينقدر غرق بازي و شادي بودين كه يه عكس رو به دوربين نداريد و حتي  فريادهاي مكرربابا هم توجهتون رو جلب نمي كرد بقيه عكسها رو در ادامه مطلب ببينيد... صبح ها هم كه مامان و بابا خونه نيستن شما دوتا فرشته نازنين در پيلوت خوش مي گذرونيد و سرگرميد...عكسهاي خاله سعيده كه وقتي سركار بودم برا...
21 ارديبهشت 1395

صداي پاي تو...

تواتاق، روی تختم استراحت میکردم ... صدای پاهای کوچولوت رومی شنیدم که بیدارشدی و مستقیم رفتی آشپزخونه ودنبالم گشتی ... بعدچنددقیقه وقتی دیدم صدایی نمیاداینباراین من بودم که بدنبالت گشتم ... وتورو روتخت داداش تو یه خواب معصومانه پیداکردم ... پ.ن: تصوير يه بعدازظهر كه ازسر كار برگشتم... بااين توضيح كه بابا و داداش سپهر هم خونه نبودن و تو فرشته معصوم بعداينكه فكر كردي كسي خونه نيست برگشتي واين بار روتخت داداش سپهر خوابت برده ...
13 ارديبهشت 1395

ارديبهشت، ماه بهشتي ... ماه تولد تو...

هستي نازنينم! امروز روز تولد تو و ازبهترين روزهاي زندگي من و باباست...  تولدت مبارك  هيچكس نيست كه ندونه ازهمون لحظه كه تو رو دروجودم حس كردم و هستي صدات كردم تا همين دوسال قشنگ و رويايي كه باما زندگي مي كني هرلحظه ازبه يادآوردن نعمت خدايي و هديه آسماني وجود نازنينت، هزاران بار خدارو شكر كردم و ازعمق وجودم شادي رو تجربه كردم... هستي من! همه ي زندگي من! آرزوي برآورده شده ي من! بند بند وجودم با وجودت گره خورده و تصور صورت زيبا و خندونت با اون زبرو زرنگيهاي خاص و نمك ريختنهاي منحصر بفرد و اون دل مهربونت بهم هرلحظه احساس خوشبختي مي ده... عاشق خانواده ي گرم و پرعاطفه و دوست داشتنيم هستم  گل مامان! برات ازخدا سبد سبد...
4 ارديبهشت 1395

چند تاعكس و كلي خاطره از سفر به دزفول

نمايي ازنخلهاي زيباي پايگاه... پارك پايگاه ، پدر و پسر براي ديدن بقيه عكسها،ادامه مطلب رو ببينيد باباجون و هستي در پارك... (عكسي كه برام پراز مفهومه ... منو مي بره به سالها پيش و كودكي خودم و جووني بابا تو همين پارك) هستي كوچولو در پارك... گل زيباي شاه پسند يادگاري از روزهاي كودكي مامان ... گلهاي بهاري تو دستاي كوچيك آقا سپهر مامان و سپهر- رودخانه دزفول هستي كوچولو براي قايق سواري آماده شده - خودش رو تو جليقه نجات تماشا مي كنه نمايي از ورودي تپه تيمسار - نمادي از گذشته و خاطرات مامان اين هم نماي ديگه اي از گلهاي زيباي كاغذي - تپه تيمسار نمايي از سد باعظمت و تح...
22 فروردين 1395

شروع بهاري سال 95

ني ني وبلاگيهاي عزيز! سال نو مبارك اين اولين مطلب مامان درسال جديده و باتمام وجود اميدوارم سال 95 پراز اتفاقاي شيرين و قشنگ و به يادموندني براي من و همه ني ني وبلاگيها واينجا پراز مطالب شادو خاطره هاي خوش باشه ... دليل اولين شادي شروع هرسال، براي من و فرشته هام  بودنمون كنارهمديگه س كه واقعا شادي قشنگ و آرامبخشيه... سپهركوچولوي قشنگم مدام تكرار ميكنه كه مامان چندروز مرخصي هستي و انگشتاي كوچيكشو بالامياره و شروع به شمردن مي كنه و وقتي بهش ميگم كه تعدادروزهاي باهم بودنمون ازانگشتاي دستش بيشتره و بايد ازپاهاش كمك بگيره باخوشحالي فرياد ميزنه و دستاشو به هم مي كوبه و اونوقته كه مامان شادترين آدم روي زمين ميشه... بعدهم ك...
21 فروردين 1395

يه اولين ديگه در خانواده گرم ما...

ديروز مامان، هوس آش كرد...والبته همه ي اونها كه مامانو مي شناسن مي دونن كه چه عزم جزمي در برآورده كردن آرزوهاي آشي داره بطوريكه حتي مي تونه ازحداقلها براي سرهم كردن يه آش استفاده كنه ... اما ديروز پايه اصلي آش يعني سبزي درخانه موجود نبود و يه دفعه جرقه اي درذهن مامان زده شد و اون ،درخواست از آقا سپهر شازده شازده ها، براي خريد سبزي بود... درراستاي رفتارهاي روبه پيشرفت و آقامنشانه ش اين درخواست رو -بشرطي كه من دم در آپارتمان منتظرش باشم - پذيرفت و اين اولين خريد آقا سپهربراي مامان بود كه بشدت هم منو ذوق زده كرد و شاهدش هم همين نوشته و اين عكسهاست ...
28 بهمن 1394

دلنوشته ي مامان...

ديروز بعدازمدتها فرصتي دست داد تا مطالب قديمي وبلاگ رو مرور كنم ... و هنوز تو حال و هواي ديروز و خاطرات قشنگ اين چند ساله ام... وقتي سپهركوچولوي دوست داشتنيم خيلي كوچيك بود و نوشتن تو اين وبلاگ هم شده بودوسيله اي براي كم كردن دلتنگي هاي من... همونروزها دوستي مي گفت نوشتن لحظات زندگي پسرت ايده ي خوبيه، چون بزودي بيشتر جزييات رو فراموش مي كني و بعدمرور اين لحظات ثبت شده براي خودت و او لذتبخشه... ومن ديروز به اين حرف رسيدم... ديدن عكسها، مرور خاطرات، خوندن اولينها... واي كه چقدر لذتبخش بود  و ازاينكه دراينمدت كه فرشته هام دوتاشدن بدليل مشغله ، نتونستم لحظه هاي بيشتري از جزييات و اولينهاشون روثبت كنم حسرت بردم...  ازاينها كه بگذريم...
27 بهمن 1394