سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 14 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

سپهر زيباي من به پيش دبستاني مي رود...

بالاخره باهمه اما و اگرها و نگرانيهايي كه بابت مقاومت در برابر رفتن و نرفتن به مدرسه وجود داشت پسر كوچولوي قشنگم به راحتي راهي مدرسه شد تا خيال مارو از اين جهت حسابي راحت كنه و باز هم من و بابا رو به اين نتيجه برسونه كه بچه هامون واقعا سازگار و صبورن كه جاي خوشحالي و شكرگزاري داره... شنبه 3 مهر 95 يه جشن خوشگل تو مدرسه برگزار شد تا از فرشته هاي معصوم پيش دبستاني يه استقبال حسابي كنن ... من و بابا هم دعوت بوديم و با هستي كوچولو 4تايي تو جشن شركت كرديم . سپهر من كمي از شلوغي ترسيده بود و لباس مامانو ول نمي كرد اما هستي كوچولو حسابي از ديدن جناب خان تو مدرسه به وجد اومده  و خوشحال بود... روز اول مدرسه (4مهر 95) مامان ديرتر سركا...
10 مهر 1395

آقاسپهر براي رفتن به پيش دبستاني آماده مي شه

سپهر كوچولوي قشنگم اين روزا آماده رفتن به پيش دبستاني مي شه تا يه فصل جديد و قشنگ ديگه از زندگي من و بابا - يعني شروع تحصيل بچه ها - رو آغاز كنه... من و بابا اين روزا با خريد هر وسيله اي براي اين شروع تازه ذوق داريم و سپاسگزار خداي مهربون و به ياد بچه هاي محروم هم هستيم... منظورم از محروم تنها از نظر مالي نيست ... طفلكهاي معصومي كه حتي كسي نيست تا براي اين لحظه هاي تكرارنشدني زندگيشون ، ذوق كنه و سر از پا نشناسه ... سپهر زيباي من ! قدر باهم بودنهامون رو بدون و از لحظه هاي پر از عشق زندگيت لذت ببر و از عشقي كه در وجودت مي كاريم به ديگرانِ نيازمند ببخش... اين روزا اين خانوم كوچولوي شيطون هم مدام به وسايل داداش دست مي زنه و فر...
25 شهريور 1395

سفر به شمال زيبا با همراهان عزيز...

امسال براي دومين بار شانس اين رو داشتيم كه با مامان جون و باباجون همسفر باشيم كه اين برامون زيبايي سفر رو دوچندان مي كرد... شايد دلخواهترين سفر براي هرآدمي سفر به زيباييها همراه عزيزترينهاي زندگيش باشه ، اتفاقي كه امسال دوبار براي ما افتاد ... سفر به بابلسر و همنشيني با دريا و رود زيباش ، گشتن در بازار سنتي و اصيلش كه مشامت رو از بوي مركبات و زيتون پر مي كنه ... سفر به جواهر ده و غرق شدن در روياي خيس جنگلهاي سرسبزش ، نشستن روبروي پنجره چوبي تو يه كلبه قديمي و خيره شدن به كوههاي مه آلود پوشيده از درخت و بوييدن بهشت و گوش سپردن به همخواني پرنده ها... و رفتن به رشت و ديدار اقوام ، همه دركنار مامان جون و باباجون ، باباحميد و دوتا فرشته معصوم ي...
25 شهريور 1395

روز دختر...

هيچ كس نيست كه منو بشناسه و ندونه كه از ربط اين روز به خودم چطور قند تو دلم آب مي شه و از تصور اينكه من يه مامان دختر دار هستم چه جوري احساس شادي و خوشبختي مي كنم... هستي زيباي من! تو براي من يه بمب انرژي هستي... معتقدم كه آدما مخصوصا مامانا كه خودشون بايد منبع انرژي باشن و مدام به اعضاي خانواده انرژي تزريق كنن گاهي وقتا بقول آقاي مديري انرژيشون مي افته و من هميشه اين افت انرژي رو آخر هفته ها و بعد از ديدن مامان باباي عزيزم جبران مي كنم ... حالا ميخوام بگم از وقتي تو اومدي ميزان اين افت خيلي كم شده ... باورم نمي شه كه تو باهمه كوچولوييت اينطوري بهم انرژي ميدي و شارژم مي كني... درست وقتايي كه تو دستام دنبال اثر زخم مي گردي و روش رو...
14 مرداد 1395

يه اولين لذتبخش و خاص تو زندگي ما

ديروز براي من ، بابا و آقا سپهر يه روز خاص بود... روزي كه هم مارو به گذشته مي برد و باخودمون زمزمه مي كرديم كه چقدر زود گذشت و آقا سپهر چه زود بزرگ شد ... و هم ما رو مي برد به آينده و شروع يه فصل جديد تو زندگي ... انگار همين ديروز بود كه با بابا حميد دغدغه ي بيقراري و دل دردهاي آقا سپهر نوزاد رو داشتيم ... يا همين چند روز پيش كه نگران پيدا كردن پرستار و سپردن جگرگوشه مون به يه غريبه بوديم...  حالا پسر كوچولوي قشنگم مثل يه شازده كوچولو همراهم بود ، دست تو دست هم رفتيم مدرسه و براي پيش دبستاني نام نويسي ش كرديم ... روبروي مربيش ايستاده بود و با خجالت و سريع جواب سوالهاشو ميداد... و من به چهره معصومانه ش خيره شده بودم و تو خاطرات خود...
14 مرداد 1395

دل مامان امروز گرفته...

اصلا دوست ندارم مطالبم نشوني از غم داشته باشه... چه كنم كه اين وبلاگ روايت زندگيه و كتاب زندگي پر از قصه هاي بد و خوب ، زشت و زيبا ، شيرين و غمگينه... فرشته هاي من! سال پيش تو همين روزا ، خدا يكي از فرشته هاي زميني شو از مامان و باباي مهربونش گرفت تا همه ي ما به غمش بشينيم و هر روز تو اين يه سال با خودم تكرار كنم مگه ميشه آدم اينقدر توان داشته باشه كه با دست خودش جگرگوشه شو به خاك بسپاره ... و بعد تكرار كردم نه نمي شه و باتمام وجودم از خداي مهربون براي دايي و زندايي عزيزم صبر خواستم...  عزيزدلم! من كه هرروز تو رو نمي ديدم بدجور دلتنگتم ... دلتنگ صورت زيبا و مهربونت ... دلتنگ صدات... دلتنگ وجود نازنينت ... خدا به فرياد مامان و...
7 مرداد 1395

كلي اتفاق و عكس، از جمله جشن تولد بچه ها

سلام... امروز دوباره بعد يه غيبت طولاني اومدم تا ازاتفاقاتي كه تو اين مدت افتاده روايت كنم... يه سفر خاطره انگيز و دلچسب به جوانرود و پاوه ، يه سفر خيس و رويايي به شمال و خطه بابلسر وووووو... تولد خيلي باحال و قشنگ سپهرو هستي شايد بهترين روش براي مرور خاطرات ثبت عكسها باشه  براي همين ازتون دعوت مي كنم تا در ادامه باديدن عكسا خاطرات قشنگمون رو مرور كنيم... ميز عصرونه مامان با شيريني هاي خونگي ( بابا لطفا لنز دوربين گوشيتو تميز كن   ) تولد عزيزترينهام ...   و به پيشنهاد آقا سپهر امسال فراخوان براي جمع شدن بچه هاي فاميل و دوست و آشنا  هستي كوچولو اصن با دوربين همكاري...
19 تير 1395