دل مامان امروز گرفته...
اصلا دوست ندارم مطالبم نشوني از غم داشته باشه... چه كنم كه اين وبلاگ روايت زندگيه و كتاب زندگي پر از قصه هاي بد و خوب ، زشت و زيبا ، شيرين و غمگينه...
فرشته هاي من! سال پيش تو همين روزا ، خدا يكي از فرشته هاي زميني شو از مامان و باباي مهربونش گرفت تا همه ي ما به غمش بشينيم و هر روز تو اين يه سال با خودم تكرار كنم مگه ميشه آدم اينقدر توان داشته باشه كه با دست خودش جگرگوشه شو به خاك بسپاره ... و بعد تكرار كردم نه نمي شه و باتمام وجودم از خداي مهربون براي دايي و زندايي عزيزم صبر خواستم...
عزيزدلم! من كه هرروز تو رو نمي ديدم بدجور دلتنگتم ... دلتنگ صورت زيبا و مهربونت ... دلتنگ صدات... دلتنگ وجود نازنينت ... خدا به فرياد مامان و بابا و خواهرت برسه... براشون دعا كن گلم كه هيچ لحظه اي تو اين يك سال چهره هاي غمگين و تازه گريه كرده شون از جلوي نظرم دور نشده...