سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 11 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

يه اولين لذتبخش و خاص تو زندگي ما

1395/5/14 9:39
875 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز براي من ، بابا و آقا سپهر يه روز خاص بود... روزي كه هم مارو به گذشته مي برد و باخودمون زمزمه مي كرديم كه چقدر زود گذشت و آقا سپهر چه زود بزرگ شد ... و هم ما رو مي برد به آينده و شروع يه فصل جديد تو زندگي ...

انگار همين ديروز بود كه با بابا حميد دغدغه ي بيقراري و دل دردهاي آقا سپهر نوزاد رو داشتيم ... يا همين چند روز پيش كه نگران پيدا كردن پرستار و سپردن جگرگوشه مون به يه غريبه بوديم... 

حالا پسر كوچولوي قشنگم مثل يه شازده كوچولو همراهم بود ، دست تو دست هم رفتيم مدرسه و براي پيش دبستاني نام نويسي ش كرديم ... روبروي مربيش ايستاده بود و با خجالت و سريع جواب سوالهاشو ميداد... و من به چهره معصومانه ش خيره شده بودم و تو خاطرات خودم بودم...

خاطرات قشنگي كه تو براي من ساختي ... فقط و فقط خودت ... تا باور كنم كه زندگي مي تونه به اندازه ي ايمان معصومانه و خالصانه تو به من ، لطيف و لذتبخش و بي آلايش باشه... تا باور كنم كه تو زندگي برق چشمهايي هست كه بخاطرش مي تونم از همه چيز حتي از جون ناچيزم بگذرم و بزرگترين دلخوشيم ديدن شادي اون چشمها بشه ...

نازنين پسرم ! از صميم قلبم و با تمام حس مادرانه م برات از خداي مهربون سلامتي ، عاقبت بخيري ، موفقيت و سربلندي در تمام مسير زندگيت رو مي خوام ... اي خداي مهربون 

ديروز خوشحالي و انرژيم اينقدر زياد بود كه بعد برگشتن از كار، مامان جون و باباجون ، خاله ها و دايي رو به يه شام دورهمي در پارك دعوت كردم تا خوشحاليم رو با بقيه تقسيم كنم...

اين هم عكسي كه خاله سعيده بعد از برگشتن از ثبت نام از شازده كوچولوي من گرفته

مي دونم چشم به هم مي زنيم و روزي مي رسه كه تو در حال آماده شدن براي كنكوري و باز مي نويسم كه چقدر زود گذشت ....

پسندها (1)

نظرات (0)