يسنا(پرستش خداوند)...همچون شكوفه ي گيلاس...
يسناكوچولو -دخترِ عموعلي مهربون- يه روز قشنگ بهاري و پر از 2، يعني ساعت 2 بعدازظهر روز 2شنبه 1392/2/2 بدنيا اومد تا خدا با فرستادن يه فرشته ي ديگه به دنيا، دنياشو لطيفتر و معصومانه تر كنه...
اينجور موقعها دلم ميخواد بگم كه خدا بر همه مون منت گذاشت... دنيايي كه خداساخته باوجود فرشته هاي كوچولو كه تو هر خونه اي كه باشن انگار،بانورشون اون خونه رو روشن ميكنن ،ديگه چيزي كم نداره
پسرم! آرزو ميكنم كه باهمه ي عموزاده ها، عمه زاده ها، خاله زاده ها و دايي زاده هات؛ خوب، مهربون، حامي و برادر باشي، دلم ميخواد با همه درصلح باشي پسرم، باهمه و هيچ جنگي تو دنيات نباشه
خب بهتره از بحثمون خارج نشيم، از باريدن رحمت خدا مي گفتم و از اومدن يسناي عزيز...
يسنا! روي زيبات برام يادآور شكوفه هاي گيلاسه، لطيف و تازه و خوشبو و ترد و البته صورتي...اونقدر لطيف و تازه و زلالي كه حتي ترسيدم بهت دست بزنم عزيزم، ترسيدم كه تصوير اين رويا محو بشه! گرچه تو رويا نيستي و واقعي واقعي هستي... از اومدنت خوشحالم... و از خودت و خدات ممنونم...
ديروز 13 ارديبهشت، مامان و بابا، اومدنت رو جشن گرفته بودن... نميتوني تصور كني كه چقدر از اومدنت خوشحال و پراميدن... حالا همه ي برنامه ها و هدفهاشون رو اصن همه دنياشون رو،از نو... باتو ميسازن
ميخوام اجازه بدم كه سپهرجون از ديروز و جشن توبگه...
يسناجونم خيلي خوشحالم كه اومدي رو زمين و عمو علي و زن عموي مهربونمو خوشحال كردي...ديروز جشن تو بود، من تاحالا بين اين همه خانم نبودم و كاملا جوگيربودم والبته خجالت ميكشيدم، براي همين رو پاي مامان نشسته بودم و از بغلش تكون نميخوردم،اما از همون جا با نگاه زنده وپرشيطنت وصورت هميشه خندونم همه رو جذب خودم ميكردم گرچه وقتي هركس به سمتم ميومد با گفتن كلمه "نه" خودمو محكمتر به مامان ميچسبوندم.
يه خانم اومده بود و براي تو ميخوند... ويه خانم ديگه كه يه چيزي دستش بود و روش ميزد(دف) و منو كاملا محو كرده بود و از جام تكون نميخوردم و هرازگاهي هم به سمتمون آبنبات و شكلات پرت ميكرد و من اينقدر محو بودم كه هيچ زحمتي براي برداشتن آبنباتها به خودم نميدادم
بعد ازخوندن خانوما-كه مامان بهش ميگه مولودي خواني-، ميوه و شيريني دادن كه البته من فقط درحال بازيگوشي بودم وهرچي مامان بهم اصرار كرد چيزي نخوردم ولي بعدش ازتوبشقاب خانم بغل دستي يه شيريني برداشتمانگار اينجوري بيشتر ميچسبه
بعدهم كادوها رو دادن،مامان پيام پرمهر عمورضارو كه از بندرعباس براي مامان يسنا فرستاده بود خوند، من روي پاي مامان نشسته بودم و هراز گاهي ميگفتم؛ نخون!نخون! همه از پيام عمو خوشحال شدن و تشكر كردن، مامان ميگه عمورضا از راه دور بادادن انرژي مثبتش به جمع، بيش ازهمه "حضور" داشت. من كه چيزي نفهميدم اما ميدونم كه مامان بعدا برام توضيح ميده كه "حضور داشتن" يعني چي...
بعدهم كه خداحافظي كرديم و عمو علي مارو رسوند خونه...راستي باباحميدم شبكار بود و دل كوچيكم گرفته بود، توكوچه ايستاده بودم وحاضرنبودم خونه برم، مامان هم با وعده ي بستني منو به خونه برد