چندتاعكس وخاطره از تولدم ... با6ماه تاخير
دوستاي خوبم، امروز مي خوام ازخاطره تولدم براتون بگم...
يه روز قبل ازتولدم مامان اولين دندون منو دردهان مباركم كشف كرد و اينقدر ذوق زده شد كه كل درو همسايه رو خبردار كرد...
وبه اين ترتيب جشن تولد يكسالگيم باتولد اولين دندونم همزمان شد...
اونروز ازصبح مامان و بابا شديدا درگير تزيين وآماده كردن خونه بودن و من هم زيردست وپا، بابادكنك ها و هرچي كه دم دستم بود بازي ميكردم...واصلا هم به قيچي و چسب وقرقره و ... دست نمي زدم
يه هيجان خاصي توخونه بود كه انگاربه منم سرايت كرده بود... يه جابندنميشدم و همين كارمامانو سختتر كرده بود...
همه قراربودبيان...مادرجون،عموهاو عمه هاي عزيزم، مامان جون،باباجون،خاله ها و دايي عزيزم وبچه هاي دوست داشتني شون...
مامان ازدوهفته پيش مشغول برنامه ريزي و هماهنگي بود... كلي براي تولد تنها ني نيش ذوق داشت...
بايداعتراف كنم كه تاچندماه پيش وقتي دوروبرم شلوغ مي شد بداخلاق ميشدم،براي همين روزتولدم هم خيلي بونه گيرشده بودم و وقتي بابا بمب شادي رو تركوند خيلي ناراحت شدم و گريه كردم و تاموقعي كه كادوهاروبازكردن و من باكلي اسباب بازي رنگارنگ روبروشدم همچنان بداخلاق بودم...