يه اولين بد... براي داداش سپهر و آبجي هستي
امروز بعداز يه دوره بيماري عجيب غريب و ناخوشايند براي مامان و ني ني ها ، دارم اولين مطلب سال 94 رو مي نويسم... گرچه مي دونم تنبلي كردم و پيش ازاين بايد وبلاگ رو بروز مي كردم و از خوش گذروني ها و باهم بودناي عيدمون و از هواي بهاري و دلپذير و ازلطافت هوا و زمين مي نوشتم اما خب ...رسيد به اينجا...
درست از يك شنبه ظهر اين ويروس عجيب و غريب و بي رحم، سرو كله ش تو خونه ي ماپيداشد تا كل هفته همه ي مارو درگير خودش كنه... روزها و ساعتهاي بدي براي همه مون بود ولي از همه ناراحت كننده تر ديروز بعدازظهربود كه اول هستي كوچولو روبه بيمارستان برديم و دركمال ناباوري من و بابا! به دستاي كوچيك و نازش سرم زديم و بعدهم سپهرنازنينمو برديم و گرچه رفتارش بقول باباجون مردونه و متين بود، اما بازهم چيزي از غصه ي من و باباحميدبخاطر درد و ناراحتي كه داشت، كم نمي كرد...
خداروشكر كوچولوهاي نازنينم امروز بهترن ....
ازصميم قلبم ازخداي مهربون مي خوام كه بخاطر دل مامانا و چشماي اشكيشون، همه ي بچه هاي بيمارو شفابده