وقتي سپهر وسط شب هوس سيب مي كند...
پسركوچولوي مهربون و دوست داشتني مامان!
ديشب ساعت 2شب ازخواب بيدار شدي وطبق معمول اول باگريه دنبال من گشتي و وقتي ازبودنم خيالت راحت شد سيب خواستي! - نمي دونم چراسيب!شايد خواب ديده بودي - برات سيب آورديم و توبغلم خورديش و بعدهم آب خوردي و سرتوگذاشتي كنار صورتم و منو بوسيدي و بالبخند معصومانه و سحركننده ت كه نشانه ي رضايت كامله،خوابيدي... من هم مدتي به چهره ي آسمونيت نگاه كردم تا خوابم برد...
چندشب پيش عمو مرتضي از تبريز به خونه مون اومده بود - بايه جعبه شيريني خامه اي- كه عكس العمل تو بعداز ديدنش واقعا تماشايي بود ;پريدي هوا و ازخوشحالي فرياد كشيدي; خلاصه اون شب حسابي مست شيريني ها بودي اونقدر كه شيطونيهاي معمولت يادت رفته بود و فقط به يه چيزفكرميكردي:'خوردن'... عمو چندتاعكسم ازت گرفت كه ميذارمشون...اينم بگم كه عمو مرتضي و خاله زهرا ازبهترين دوستاي ما هستن و من و باباخيلي دوستشون داريم،هرچقدرهم كه ازمادور باشن...
راستي باباهم ازاون شب يه خاطره داره،چنددقيقه قبل از اينكه عمو به خونه مون بياد بابا بهت پيشنهاد داد كه باهم لگوبازي كنيد،تو هم باخوشحالي گفتي "برج بسازيم". باباگفت" يه برج بزرگ؟" گفتي "نه" گفت:" پس يه برج كوچيك بسازيم" گفتي" نه يه برج مت... متس..." ميخواستي بگي متوسط و يادت نمي يومد... پسرخوبم توهربار بابكاربردن يه كلمه جديد كه قبلا ازت نشنيديم مارو سورپرايز مي كني...
تو بالبهاي خامه ايت