سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

شروع بهاري سال 95

ني ني وبلاگيهاي عزيز! سال نو مبارك اين اولين مطلب مامان درسال جديده و باتمام وجود اميدوارم سال 95 پراز اتفاقاي شيرين و قشنگ و به يادموندني براي من و همه ني ني وبلاگيها واينجا پراز مطالب شادو خاطره هاي خوش باشه ... دليل اولين شادي شروع هرسال، براي من و فرشته هام  بودنمون كنارهمديگه س كه واقعا شادي قشنگ و آرامبخشيه... سپهركوچولوي قشنگم مدام تكرار ميكنه كه مامان چندروز مرخصي هستي و انگشتاي كوچيكشو بالامياره و شروع به شمردن مي كنه و وقتي بهش ميگم كه تعدادروزهاي باهم بودنمون ازانگشتاي دستش بيشتره و بايد ازپاهاش كمك بگيره باخوشحالي فرياد ميزنه و دستاشو به هم مي كوبه و اونوقته كه مامان شادترين آدم روي زمين ميشه... بعدهم ك...
21 فروردين 1395

يه اولين ديگه در خانواده گرم ما...

ديروز مامان، هوس آش كرد...والبته همه ي اونها كه مامانو مي شناسن مي دونن كه چه عزم جزمي در برآورده كردن آرزوهاي آشي داره بطوريكه حتي مي تونه ازحداقلها براي سرهم كردن يه آش استفاده كنه ... اما ديروز پايه اصلي آش يعني سبزي درخانه موجود نبود و يه دفعه جرقه اي درذهن مامان زده شد و اون ،درخواست از آقا سپهر شازده شازده ها، براي خريد سبزي بود... درراستاي رفتارهاي روبه پيشرفت و آقامنشانه ش اين درخواست رو -بشرطي كه من دم در آپارتمان منتظرش باشم - پذيرفت و اين اولين خريد آقا سپهربراي مامان بود كه بشدت هم منو ذوق زده كرد و شاهدش هم همين نوشته و اين عكسهاست ...
28 بهمن 1394

دلنوشته ي مامان...

ديروز بعدازمدتها فرصتي دست داد تا مطالب قديمي وبلاگ رو مرور كنم ... و هنوز تو حال و هواي ديروز و خاطرات قشنگ اين چند ساله ام... وقتي سپهركوچولوي دوست داشتنيم خيلي كوچيك بود و نوشتن تو اين وبلاگ هم شده بودوسيله اي براي كم كردن دلتنگي هاي من... همونروزها دوستي مي گفت نوشتن لحظات زندگي پسرت ايده ي خوبيه، چون بزودي بيشتر جزييات رو فراموش مي كني و بعدمرور اين لحظات ثبت شده براي خودت و او لذتبخشه... ومن ديروز به اين حرف رسيدم... ديدن عكسها، مرور خاطرات، خوندن اولينها... واي كه چقدر لذتبخش بود  و ازاينكه دراينمدت كه فرشته هام دوتاشدن بدليل مشغله ، نتونستم لحظه هاي بيشتري از جزييات و اولينهاشون روثبت كنم حسرت بردم...  ازاينها كه بگذريم...
27 بهمن 1394

مامان و جوجه هاش

سپهر و هستي نازنينم! مامان باتمام وجودش ممنون وجودشماست... ازشما عشق و انرژي مي گيرم... ازشما درس مي گيرم... ازشما آرامش و اعتمادبنفس مي گيرم ... ازشما هستي و وجود مي گيرم...  باشما به كودكي برمي گردم ... به روزهايي كه سرمست ازعطر بهارنارنج و بي خيال از هر طرح و برنامه و حساب و كتابي ،تمام روز به قايم شدن لابلاي موردها، دنبال كردن پروانه ها، تلاش بي حاصل براي بالارفتن ازدرخت زردآلو، چشم دوختن به برگهاي چندرنگ اكاليپتوس، دويدن و خنديدن هاي بي دليل و ... مي گذشت... خلاصه كنم ... كودكان من ، باشما لحظه به لحظه ي زندگي رو نفس مي كشم ... و مشامم ازبوي آشناي بهارنارنج، همچنان پر ميشه ... نمي دونيد چقدر ازمراسم مشتركي كه باهم داري...
20 دی 1394

هستي كوچولو چطوري حرف ميزنه

هستي نازنينم! اين روزا باسرعت زياد داري به جمع سخن گويان مي پيوندي... زبون بازكردنت مبارك باشه عزيزم...  توواقعا دلنشين حرف مي زني و سعي مي كني جملاتو كامل بيان كني و ماهمه محو حرف زدنت مي شيم...  هستي زيباي من! از داشتنت بي نهايت خوشحال و سپاسگزاريم ... درست مثل داداش سپهر، اونقدر سريع  جا تو تو خونه بازكردي كه باتمام وجود، مدام باخودمون تكرار مي كنيم كه بي توزندگي چطور مي گذشت ... چندتاازكلمه هاي قشنگتو اينجابه يادگار مي نويسم... دبر (سپهر)-- بخولم(بخورم) -- مي تسم (مي ترسم) -- دوجه (گوجه) -- دوتون (زيتون) -- ناماخوام (نمي خوام) پوش ( بپوش) -- شاوال (شلوار) -- مامان جوني، باباجوني -- تاب تاب (ت...
16 دی 1394

مامان برمي گردد...

يه سلام بلندبالا بعديه غيبت طولاني... البته خداروشكر مي كنم كه اين غيبت به قول معروف، خير بوده و فقط مشغله باعث دورافتادن از وبلاگ بوده اما... بايد اعتراف كنم براي ماماني مث من كه همه لحظه هاي زندگيش باشما دوتافرشته مهربون ،خاطره و رويايي و قابل ثبته ، اين همه غيبت هيچ توجيهي نداره و فقط مي تونم ازشما دوتا جوجه ي طلايي معذرت بخوام... فكرشو بكنين كه ديگه صداي بابايي هم دراومد و ازم پرسيد چراديگه وبلاگ بچه ها رو بروز نمي كني و اين يعني "اند عمق مطلب  " راستشوبخواين من تواين مدت يه بدهكاري بزرگ هم به دختر كوچولوي نازنينم دارم و اون  اينه كه ازوقتي شروع به حرف زدن كرده و بااون زبون ريزه ميزه ش ، سعي مي كنه جملات رو ش...
1 دی 1394

هروقت ازدست کارهای کودکت عصبانی و خسته شدی این متن رامرورکن...

این شادمانی که اکنون دردست توست مدت زیادی نخواهدماند. این دستان نرم کوچکی که دردست توآشیانه دارددرحالی که درآفتاب قدم می زنی،همیشه باتونخواهدبود. همینگونه این پاهای کوچکی که درکنارت می دودوباصدای مشتاقی که بدون وقفه وباهیجان هزاران سوال ازتومی کند،تاابدنیستند. این صورتهای قابل اعتمادکه به طرف توتوجه می کنند،یابازوان کوچکی که برگردن توحلقه می شوند،ولبان نرمی که برروی گونه های تو فشارمی آورند،دایمی نیستند.   قلب خودت رابرایشان ارزانی بدار. روزهایشان راازشادی پرکن. درخوشی وشادمانی معصومانه شان شریک باش. که طفولیت جزدوروزی بیش نیست وباچشم برهم زدنی برای همیشه ازدست خواهدرفت. اگرکودکی باخر...
10 شهريور 1394

ماجراي كلاس موسيقي رفتن هاي آقاسپهر...

پسركوچولوي طنازم... نزديك يك ترمه كه باهم به كلاس موسيقي كودكان مي ريم، باطبلك شروع كرديم و حالا به بلز رسيديم... به زودي عكسهايي ازدفترت و شعرات تووبلاگ ميذارم تاخاطرات اين دوره رو هم باهم دروبلاگمون حفظ كنيم... در اولين جلسه ،توزيادپذيرش كلاس رو نداشتي طوريكه ازمن جدانمي شدي و همين باعث شد تا "برچسب"* نگيري... والبته اين تنبيه واقعا موثر افتاد وبطرز محسوسي رفتارت ازجلسه بعد تغيير كرد و به كلاس متعهدتر شدي... يك ساعتي كه دركلاس هستيم اوقات شاد و خوبيه و من ازاينكه تو به اين بهانه درجمع بچه هاي همسنت هستي و فضاي شادي دركنارشون داري خوشحالم، البته گاهي اوقات هم اظهار بي حوصلگي مي كني و براي انجام تمريناتت توخونه كمي باهم مش...
10 شهريور 1394

متن زيبايي ازچارلي چاپلين...

وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم  و هرشب یک آرزو می‌کردم. مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.» یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟ » گفت «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.» هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند. دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟ &...
9 شهريور 1394