سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 2 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

سفر به شمال زيبا با همراهان عزيز...

امسال براي دومين بار شانس اين رو داشتيم كه با مامان جون و باباجون همسفر باشيم كه اين برامون زيبايي سفر رو دوچندان مي كرد... شايد دلخواهترين سفر براي هرآدمي سفر به زيباييها همراه عزيزترينهاي زندگيش باشه ، اتفاقي كه امسال دوبار براي ما افتاد ... سفر به بابلسر و همنشيني با دريا و رود زيباش ، گشتن در بازار سنتي و اصيلش كه مشامت رو از بوي مركبات و زيتون پر مي كنه ... سفر به جواهر ده و غرق شدن در روياي خيس جنگلهاي سرسبزش ، نشستن روبروي پنجره چوبي تو يه كلبه قديمي و خيره شدن به كوههاي مه آلود پوشيده از درخت و بوييدن بهشت و گوش سپردن به همخواني پرنده ها... و رفتن به رشت و ديدار اقوام ، همه دركنار مامان جون و باباجون ، باباحميد و دوتا فرشته معصوم ي...
25 شهريور 1395

روز دختر...

هيچ كس نيست كه منو بشناسه و ندونه كه از ربط اين روز به خودم چطور قند تو دلم آب مي شه و از تصور اينكه من يه مامان دختر دار هستم چه جوري احساس شادي و خوشبختي مي كنم... هستي زيباي من! تو براي من يه بمب انرژي هستي... معتقدم كه آدما مخصوصا مامانا كه خودشون بايد منبع انرژي باشن و مدام به اعضاي خانواده انرژي تزريق كنن گاهي وقتا بقول آقاي مديري انرژيشون مي افته و من هميشه اين افت انرژي رو آخر هفته ها و بعد از ديدن مامان باباي عزيزم جبران مي كنم ... حالا ميخوام بگم از وقتي تو اومدي ميزان اين افت خيلي كم شده ... باورم نمي شه كه تو باهمه كوچولوييت اينطوري بهم انرژي ميدي و شارژم مي كني... درست وقتايي كه تو دستام دنبال اثر زخم مي گردي و روش رو...
14 مرداد 1395

يه اولين لذتبخش و خاص تو زندگي ما

ديروز براي من ، بابا و آقا سپهر يه روز خاص بود... روزي كه هم مارو به گذشته مي برد و باخودمون زمزمه مي كرديم كه چقدر زود گذشت و آقا سپهر چه زود بزرگ شد ... و هم ما رو مي برد به آينده و شروع يه فصل جديد تو زندگي ... انگار همين ديروز بود كه با بابا حميد دغدغه ي بيقراري و دل دردهاي آقا سپهر نوزاد رو داشتيم ... يا همين چند روز پيش كه نگران پيدا كردن پرستار و سپردن جگرگوشه مون به يه غريبه بوديم...  حالا پسر كوچولوي قشنگم مثل يه شازده كوچولو همراهم بود ، دست تو دست هم رفتيم مدرسه و براي پيش دبستاني نام نويسي ش كرديم ... روبروي مربيش ايستاده بود و با خجالت و سريع جواب سوالهاشو ميداد... و من به چهره معصومانه ش خيره شده بودم و تو خاطرات خود...
14 مرداد 1395

دل مامان امروز گرفته...

اصلا دوست ندارم مطالبم نشوني از غم داشته باشه... چه كنم كه اين وبلاگ روايت زندگيه و كتاب زندگي پر از قصه هاي بد و خوب ، زشت و زيبا ، شيرين و غمگينه... فرشته هاي من! سال پيش تو همين روزا ، خدا يكي از فرشته هاي زميني شو از مامان و باباي مهربونش گرفت تا همه ي ما به غمش بشينيم و هر روز تو اين يه سال با خودم تكرار كنم مگه ميشه آدم اينقدر توان داشته باشه كه با دست خودش جگرگوشه شو به خاك بسپاره ... و بعد تكرار كردم نه نمي شه و باتمام وجودم از خداي مهربون براي دايي و زندايي عزيزم صبر خواستم...  عزيزدلم! من كه هرروز تو رو نمي ديدم بدجور دلتنگتم ... دلتنگ صورت زيبا و مهربونت ... دلتنگ صدات... دلتنگ وجود نازنينت ... خدا به فرياد مامان و...
7 مرداد 1395

كلي اتفاق و عكس، از جمله جشن تولد بچه ها

سلام... امروز دوباره بعد يه غيبت طولاني اومدم تا ازاتفاقاتي كه تو اين مدت افتاده روايت كنم... يه سفر خاطره انگيز و دلچسب به جوانرود و پاوه ، يه سفر خيس و رويايي به شمال و خطه بابلسر وووووو... تولد خيلي باحال و قشنگ سپهرو هستي شايد بهترين روش براي مرور خاطرات ثبت عكسها باشه  براي همين ازتون دعوت مي كنم تا در ادامه باديدن عكسا خاطرات قشنگمون رو مرور كنيم... ميز عصرونه مامان با شيريني هاي خونگي ( بابا لطفا لنز دوربين گوشيتو تميز كن   ) تولد عزيزترينهام ...   و به پيشنهاد آقا سپهر امسال فراخوان براي جمع شدن بچه هاي فاميل و دوست و آشنا  هستي كوچولو اصن با دوربين همكاري...
19 تير 1395

گشت و گذار بهاري سپهر و هستي

اين روزا به هرچي نگاه مي كني طراوت و لطافت بچه ها روتوذهن مجسم مي كنه... ازآب وسبزه و گل و درخت بگير تا كوه و خارو سنگ... همه چيز بوي بهارو تازگي مي ده و بيهوده نيست كه من عاشق اين فصل و زيباييهاشم جمعه گذشته خانواده دوست داشتني ما يعني بابا و من و سپهر و هستي به اطراف شهررفتيم تا وجودمون رو ازاين همگي طراوت وپاكي سرشاركنيم... شمااينقدر غرق بازي و شادي بودين كه يه عكس رو به دوربين نداريد و حتي  فريادهاي مكرربابا هم توجهتون رو جلب نمي كرد بقيه عكسها رو در ادامه مطلب ببينيد... صبح ها هم كه مامان و بابا خونه نيستن شما دوتا فرشته نازنين در پيلوت خوش مي گذرونيد و سرگرميد...عكسهاي خاله سعيده كه وقتي سركار بودم برا...
21 ارديبهشت 1395

صداي پاي تو...

تواتاق، روی تختم استراحت میکردم ... صدای پاهای کوچولوت رومی شنیدم که بیدارشدی و مستقیم رفتی آشپزخونه ودنبالم گشتی ... بعدچنددقیقه وقتی دیدم صدایی نمیاداینباراین من بودم که بدنبالت گشتم ... وتورو روتخت داداش تو یه خواب معصومانه پیداکردم ... پ.ن: تصوير يه بعدازظهر كه ازسر كار برگشتم... بااين توضيح كه بابا و داداش سپهر هم خونه نبودن و تو فرشته معصوم بعداينكه فكر كردي كسي خونه نيست برگشتي واين بار روتخت داداش سپهر خوابت برده ...
13 ارديبهشت 1395

ارديبهشت، ماه بهشتي ... ماه تولد تو...

هستي نازنينم! امروز روز تولد تو و ازبهترين روزهاي زندگي من و باباست...  تولدت مبارك  هيچكس نيست كه ندونه ازهمون لحظه كه تو رو دروجودم حس كردم و هستي صدات كردم تا همين دوسال قشنگ و رويايي كه باما زندگي مي كني هرلحظه ازبه يادآوردن نعمت خدايي و هديه آسماني وجود نازنينت، هزاران بار خدارو شكر كردم و ازعمق وجودم شادي رو تجربه كردم... هستي من! همه ي زندگي من! آرزوي برآورده شده ي من! بند بند وجودم با وجودت گره خورده و تصور صورت زيبا و خندونت با اون زبرو زرنگيهاي خاص و نمك ريختنهاي منحصر بفرد و اون دل مهربونت بهم هرلحظه احساس خوشبختي مي ده... عاشق خانواده ي گرم و پرعاطفه و دوست داشتنيم هستم  گل مامان! برات ازخدا سبد سبد...
4 ارديبهشت 1395

چند تاعكس و كلي خاطره از سفر به دزفول

نمايي ازنخلهاي زيباي پايگاه... پارك پايگاه ، پدر و پسر براي ديدن بقيه عكسها،ادامه مطلب رو ببينيد باباجون و هستي در پارك... (عكسي كه برام پراز مفهومه ... منو مي بره به سالها پيش و كودكي خودم و جووني بابا تو همين پارك) هستي كوچولو در پارك... گل زيباي شاه پسند يادگاري از روزهاي كودكي مامان ... گلهاي بهاري تو دستاي كوچيك آقا سپهر مامان و سپهر- رودخانه دزفول هستي كوچولو براي قايق سواري آماده شده - خودش رو تو جليقه نجات تماشا مي كنه نمايي از ورودي تپه تيمسار - نمادي از گذشته و خاطرات مامان اين هم نماي ديگه اي از گلهاي زيباي كاغذي - تپه تيمسار نمايي از سد باعظمت و تح...
22 فروردين 1395